شگفتی‌های مهتاب

خاطرات معنوی، مشاهدات قلبی و پیشگویی‌های باطنی، استاد یعقوب قمری شریف‌آبادی 

در سال 1387، در عالم واقعه دیدم که راننده اتوبوسی پُر از جمعیت هستم و با مسافرانم به سوی مقصد مورد نظرم عازم می‌باشم. در سمت راست من، شیر عظیم‌الجثه‌ای قرار داشت که در حال رانندگی، با او هم‌صحبت بودم. در طول مسیر، حیوانات درنده گوناگونی مانند:…

حدود سن 27 سالگی، روزی به اتفاق یکی از رفقایم برای تفریح و راه‌پیمایی تصمیم گرفتیم به یکی از کوه‌های اطراف شهرمان برویم و قلّه آن را فتح کنیم. وقتی به آن کوه رسیدیم، شروع به بالا رفتن کردیم؛ تا این‌که به قلّه رسیدیم. در روی قلّه…

در ایام جوانی، زمانی که تازه از خدمت سربازی آمده بودم، روزی برای خرید میوه به مغازه میوه‌فروشی محله رفتم. آن طور که من آن شخص میوه‌‌فروش را می‌‌شناختم، وی فردی عصبانی و خلافكار و اهل چاقوكشی و قاچاق بود. آن روز وقتی که پاکت میوه را…

سال 1339 در ایام سربازی که جوانی پُر شور و حرارت و ورزشكار بودم، یكی از بزرگ‌ترین خواسته‌هایم، دست یافتن به مقام اوّل كشتی در مسابقات جهانی بود. از این‌رو، برای رسیدن به این خواسته، به‌شدت تمرین می‌كردم و در اوقات خلوت و تنهایی، به‌خصوص در ساعات…

سال 1359 بود که در یکی از شب‌ها، سه ساعت مانده به اذان صبح در عالم خواب مشاهده کردم در کشور فرانسه و در شهر پاریس هستم. در آن‌جا خیابان وسیعی را دیدم که انبوهی از مردم جلوی ساختمان عظیمی ازدحام کرده‌اند. وقتی جلوتر آمدم، دیدم یک…

یکی از سحرگاهان سال 1371 که بعد از نماز و دعا، مشغول ذکر بودم، در حال خلسه مشاهده نمودم شخصی که احساس می‌کردم شیخ بزرگ یکی از سلاسل فقری است، به طرف من آمد و نزدیكم نشست. نگاهی به من کرد و گفت: اگر به ما مُشرّف…

یکی از مشاهدات بسیار بزرگ این حقیر، در سال 1368 رخ داد. هنگام سحر در عبادتگاه خود مشغول ذكر بودم که دیدم حضرت آقا به من فرمودند: «فردا بعدازظهر بیا به صحرای نزدیك فلان آبادی، و کنار نهر آب در زیر درختان منتظر من باش تا بیایم.»…

در آخرین شب ذکرِ ماه مبارک رجب سال 1377، در عالم رؤیا، خود را در حال آبیاری گل‌ها و درختان یک باغ دیدم و احساس می‌کردم آن باغ زیبا برای من است. بعد از زمانی که کار آبیاری تمام شد، خود را شست‌وشو دادم و لباس‌هایم را…

ماه رجب سال 1367 بود و من ذكر سنگین دو هزار صلوات شبانه (سحرهای ماه مبارک رجب) را به‌تازگی در عالم معنا از استاد بزرگوارم گرفته بودم. سحرگاه یكی از همان شب‌ها، در حالی که رو به قبله نشسته و ذكر می‌گفتم، ناگهان اژدهایی دیدم كه از…

سال 1342 بود و حدود دو سال از اتمام دوران خدمت سربازی‌ام می‌گذشت و با وجود محرومیت‌ها و مشکلات ناشی از فقر و نیز مسئولیت سرپرستی مادر و دیگر اعضای خانواده، همچنان با عشق و امید فراوان به ورزش كشتی در باشگاه شهر ری ادامه می‌دادم. روزی…

در سال 1387، در عالم واقعه دیدم که راننده اتوبوسی پُر از جمعیت هستم و با مسافرانم به سوی مقصد مورد نظرم عازم می‌باشم. در سمت راست من، شیر عظیم‌الجثه‌ای قرار داشت که در حال رانندگی، با او هم‌صحبت بودم. در طول مسیر، حیوانات درنده گوناگونی مانند:…

حدود سن 27 سالگی، روزی به اتفاق یکی از رفقایم برای تفریح و راه‌پیمایی تصمیم گرفتیم به یکی از کوه‌های اطراف شهرمان برویم و قلّه آن را فتح کنیم. وقتی به آن کوه رسیدیم، شروع به بالا رفتن کردیم؛ تا این‌که به قلّه رسیدیم. در روی قلّه…

در ایام جوانی، زمانی که تازه از خدمت سربازی آمده بودم، روزی برای خرید میوه به مغازه میوه‌فروشی محله رفتم. آن طور که من آن شخص میوه‌‌فروش را می‌‌شناختم، وی فردی عصبانی و خلافكار و اهل چاقوكشی و قاچاق بود. آن روز وقتی که پاکت میوه را…

سال 1339 در ایام سربازی که جوانی پُر شور و حرارت و ورزشكار بودم، یكی از بزرگ‌ترین خواسته‌هایم، دست یافتن به مقام اوّل كشتی در مسابقات جهانی بود. از این‌رو، برای رسیدن به این خواسته، به‌شدت تمرین می‌كردم و در اوقات خلوت و تنهایی، به‌خصوص در ساعات…

سال 1359 بود که در یکی از شب‌ها، سه ساعت مانده به اذان صبح در عالم خواب مشاهده کردم در کشور فرانسه و در شهر پاریس هستم. در آن‌جا خیابان وسیعی را دیدم که انبوهی از مردم جلوی ساختمان عظیمی ازدحام کرده‌اند. وقتی جلوتر آمدم، دیدم یک…

یکی از سحرگاهان سال 1371 که بعد از نماز و دعا، مشغول ذکر بودم، در حال خلسه مشاهده نمودم شخصی که احساس می‌کردم شیخ بزرگ یکی از سلاسل فقری است، به طرف من آمد و نزدیكم نشست. نگاهی به من کرد و گفت: اگر به ما مُشرّف…

یکی از مشاهدات بسیار بزرگ این حقیر، در سال 1368 رخ داد. هنگام سحر در عبادتگاه خود مشغول ذكر بودم که دیدم حضرت آقا به من فرمودند: «فردا بعدازظهر بیا به صحرای نزدیك فلان آبادی، و کنار نهر آب در زیر درختان منتظر من باش تا بیایم.»…

در آخرین شب ذکرِ ماه مبارک رجب سال 1377، در عالم رؤیا، خود را در حال آبیاری گل‌ها و درختان یک باغ دیدم و احساس می‌کردم آن باغ زیبا برای من است. بعد از زمانی که کار آبیاری تمام شد، خود را شست‌وشو دادم و لباس‌هایم را…

ماه رجب سال 1367 بود و من ذكر سنگین دو هزار صلوات شبانه (سحرهای ماه مبارک رجب) را به‌تازگی در عالم معنا از استاد بزرگوارم گرفته بودم. سحرگاه یكی از همان شب‌ها، در حالی که رو به قبله نشسته و ذكر می‌گفتم، ناگهان اژدهایی دیدم كه از…

سال 1342 بود و حدود دو سال از اتمام دوران خدمت سربازی‌ام می‌گذشت و با وجود محرومیت‌ها و مشکلات ناشی از فقر و نیز مسئولیت سرپرستی مادر و دیگر اعضای خانواده، همچنان با عشق و امید فراوان به ورزش كشتی در باشگاه شهر ری ادامه می‌دادم. روزی…
keyboard_arrow_up
error: