یکی از سحرگاهان سال 1371 که بعد از نماز و دعا، مشغول ذکر بودم، در حال خلسه مشاهده نمودم شخصی که احساس میکردم شیخ بزرگ یکی از سلاسل فقری است، به طرف من آمد و نزدیكم نشست. نگاهی به من کرد و گفت: اگر به ما مُشرّف میشدی، این ذکری را که داری میگویی، به عدد هفتاد نرسیده، هر چه میخواستی، به شما داده میشد.
با زبان حال به او پاسخ دادم: «آنچه میخواستم، عنایت شده به من.» و البته منظورم از آنچه عنایت شده، استاد معنویام حضرت آقا بود. به محض اینکه جواب او را دادم و هنوز کلمه «من» بر زبانم جاری بود که ناگاه مولا و آقای بزرگوارم را دیدم که سریع در نزدم ظاهر شد و نگاه تندی به آن شیخ نمود که باعث شد او از ترس، آرامآرام با آن نگاههای نفرتآمیزش از من دور شود و به طور کلی، محو و ناپدید گردد.
آنگاه حضرت آقا با گشادهرویی و تبسمی بر لب، به من نگریست و با زبان حال، به من فهماند كه دیگر مشكلی نیست. من هم با اشاره سر، ابراز ادب و ارادت نمودم. سپس ایشان کمکم از دیدگانم غیب شد. در همین اثنا، از آن حالت خلسه به خود آمدم و دیدم که مشغول ذکر گفتن هستم.