امام(س) در پاریس و نگاه پُرمهر او

سال 1359 بود که در یکی از شب‌ها، سه ساعت مانده به اذان صبح در عالم خواب مشاهده کردم در کشور فرانسه و در شهر پاریس هستم. در آن‌جا خیابان وسیعی را دیدم که انبوهی از مردم جلوی ساختمان عظیمی ازدحام کرده‌اند. وقتی جلوتر آمدم، دیدم یک سالن بزرگی است که جلوی ورودی آن، تعدادی از افسران فرانسوی با باطوم ایستاده‌اند و از ورود جمعیت جلوگیری می‌کنند. پس از لحظاتی، متوجه شدم که این ازدحام و شلوغی، به خاطر این است که حضرت امام خمینی(س) در داخل سالن حضور دارند و مردم هم می‌خواهند به زیارت ایشان بروند.

من هم وقتی از این ماجرا آگاه شدم، وارد آن انبوه جمعیت گردیدم و هر لحظه سعی می‌کردم از زیر دست مأموران فرار کنم و به دیدار امام بروم؛ تا این‌که موقعیت خوبی برایم فراهم شد و مأموری که مقابل من ایستاده بود، توجه‌اش به سمت دیگری جلب شد و من هم از این موقعیت استفاده کرده، با سرعت خیلی زیاد از زیر دستانش فرار کردم و به سمت سالن دویدم؛ به طوری که حتّی پشت سرم را هم نگاه نمی‌کردم؛ تا این‌که به انتهای سالن رسیدم و از آن‌جا وارد راهروی شده و از در ورودی دیگری، به جایگاه بزرگی که حضرت امام حضور داشت، داخل شدم.

در آن جایگاه، جمعیت آن قدر زیاد و به صورت فشرده پشت سر هم به سمت امام ایستاده بودند که حتّی جای سوزن انداختن نبود. من که از دست مأموران فرار کرده بودم و می‌ترسیدم آن‌ها مرا دستگیر کنند، به جمعیت فشار آوردم تا در میان آن‌ها مخفی شوم و مأموران نتوانند مرا پیدا کنند؛ اما تجمع زیاد مردم به من اجازه ورود به میان آن‌ها را نمی‌داد. ناگاه در این هنگام، ندایی از غیب خطاب به من گفت: «برو کنار دیوار.» با سرعت به کنار دیوار رفتم و خودم را محکم به دیوار سالن چسباندم. در حالی که با رعب و وحشت خود را به دیوار چسبانده بودم، ناگهان دیدم از جلوی حضرت امام، دست خیلی عظیمی ضربه بسیار سختی به سینه جمعیت زد و همگی از جلوی امام تا آخر سالن، به پشت روی زمین افتادند و لحظاتی بعد محو و ناپدید گشتند. بعد از آن واقعه، امام را دیدم که در گوشه سالن روی صندلی نشسته‌اند و میز هلالی‌شکلی به بزرگی ده متر در یک متر جلوی‌شان وجود دارد تا ایشان را از هجوم جمعیت سالن حفظ نماید و دوازده سیزده نفر جوان و نوجوان خوش‌سیما و مؤدب نیز در مقابل امام ایستاده و با ایشان در حال گفت‌وشنود هستند.

من که کنار دیوار قرار داشتم، آرام‌آرام جلو آمدم و گوشه میز نزدیکی امام ایستادم؛ اما از این‌که سنّ همه آن جوان‌ها زیر 25 سال بود و من نسبت به آن‌ها مسن‌تر و از سواد کمتری برخوردار بودم، احساس حقارت می‌کردم. امام در حالی که با سیمایی شادمان و لبخندی دلنشین با آن جوانان در حال گفت‌وگو بودند، ما بین هر کلام‌شان نگاهی عارفانه و عاشقانه به این حقیر می‌انداختند و با لبخند و تکان دادن سر به من می‌فهماندند که: «شما را دوست داریم و مورد لطف و عنایت ما هستید.»

در این اثنا که نگاه‌های پُرمهر و محبت امام به من، حالاتی خوش و معنوی برایم پدید آورده بود، از عالم رؤیا به خود آمدم.

play_circle_filled
pause_circle_filled
volume_down
volume_up
volume_off
به اشتراک بگذارید
keyboard_arrow_up
error: