شگفتی‌های مهتاب

خاطرات معنوی، مشاهدات قلبی و پیشگویی‌های باطنی، استاد یعقوب قمری شریف‌آبادی 

یکی از سحرگاهان پاییز سال 1368 که در نمازخانه خویش در زیرزمین منزلمان، مشغول ذکر ماه رجب بودم، ناگهان مادر خانم این حقیر با عجله آمد و به من گفت: «یعقوب، زود بیا بالا که خانه آتش گرفته… !» و من که مشغول ذکر مبارک صلوات بودم…

اشاره کتاب، تجسم روح و روان نویسنده و نشان‌دهنده نوع اندیشه و میزان شناخت او است و خوانندگان با مطالعه هر کتاب، در حقیقت، فروغ هدایت و یا ظلمت ضلالت را در صحیفه وجود خویشتن ترسیم می‌کنند و طریق صعود یا هبوط را می‌پیمایند. هر روزه در…

سال 1328 در ده سالگی به همراه مادرم و خواهر بزرگ‌تر و برادر کوچک‌ترم ایّوب، در شهر ری زندگی می‌كردیم. آن زمان، سمت راست بازار قدیمی شهر ری، خیابانی وجود داشت به نام سرتخت. یادم هست در فاصله دویست متری این كوچه كه محل بازی ما بچه‌ها…

* حدود سال 1360، من به خاطر علاقه‌ای که به نگهداری مرغ و خروس داشتم، همواره در خانه تعدادی از آن‌ها را نگهداری می‌کردم. مدتی بود وقتی به نماز و عبادات سحرگاهی مشغول می‌شدم، خروسی که در منزل‌مان می‌خواند، ناخودآگاه می‌فهمیدم که چه می‌گوید. بیشتر مفهوم حرفش…

سال 1381 بود. حدود ساعت 10 صبح مشغول مطالعه بودم که خانم مُسنّی که در حدود شصت سال سن داشت، به اتفاق همسرم حاجیه خانم به اتاقم آمدند. بعد از سلام و احوال‌پرسی، همسرم به من گفت: این خانم مشکلی دارند که می‌خواهند به شما بگویند. گفتم:…

سال 1373 بود که این حقیر در حدود دو هفته در اثر غفلت، نمازخانه‌ام را ترک کرده بودم و دیگر سحرها آن‌جا عبادت نمی‌کردم؛ نمازخانه‌ای که در گذشته حضرت آقا در عالم رؤیا به من فرموده بودند: «من این‌جا می‌مانم»؛ یعنی در حقیقت، منزل روحانی ایشان محسوب…

بعدازظهر یکی روزهای سال 1361 که جلوی درب حیاط منزل‌مان نشسته و مشغول خواندن کتاب «لسان الغیب عطار نیشابوری» بودم، دیدم شخصی که از سرمایه‌داران بزرگ شهرستان به شمار می‌رفت و از زمان خرید مِلک مسکونی‌مان با او آشنا شده بودم، از جلوی منزل ما می‌گذرد. با…

در اواسط سال 1360 بود که با دوست مرحومم که به همراه او هیئت را اداره می‌کردم و امیدوارم خداوند او را مورد رحمت و مغفرت خود قرار دهد، تصمیم گرفتیم در یکی از شب‌های جمعه برای زیارت حاج آقا صفا، آن ولیّ الهی، به منزل ایشان…

یکی از روزهای سال 1366 بعد از عبادت سحرگاهی در نمازخانه‌ام، وقتی نماز صبح را طبق معمول به همراه همسر و فرزندانم به جماعت خواندیم، قبل از روشن شدن هوا، درِ خانه‌مان به صدا درآمد. زمانی كه در را باز کردم، پیرمرد کوتاه‌قد خمیده‌ای را دیدم. رو…

سال 1366 بود. در عالم رؤیا مشاهده نمودم که سرِ خود را بریده و روی یک سینی گذاشته‌ام. همین طور که به آن نگاه می‌کردم، تصمیم گرفتم آن را به نزد استاد معنوی‌ام ببرم و به پیشگاه ایشان تقدیم نمایم. برگرفته از کتاب «شگفتی‌های مهتاب» خاطرات معنوی،…

یکی از سحرگاهان پاییز سال 1368 که در نمازخانه خویش در زیرزمین منزلمان، مشغول ذکر ماه رجب بودم، ناگهان مادر خانم این حقیر با عجله آمد و به من گفت: «یعقوب، زود بیا بالا که خانه آتش گرفته… !» و من که مشغول ذکر مبارک صلوات بودم…

اشاره کتاب، تجسم روح و روان نویسنده و نشان‌دهنده نوع اندیشه و میزان شناخت او است و خوانندگان با مطالعه هر کتاب، در حقیقت، فروغ هدایت و یا ظلمت ضلالت را در صحیفه وجود خویشتن ترسیم می‌کنند و طریق صعود یا هبوط را می‌پیمایند. هر روزه در…

سال 1328 در ده سالگی به همراه مادرم و خواهر بزرگ‌تر و برادر کوچک‌ترم ایّوب، در شهر ری زندگی می‌كردیم. آن زمان، سمت راست بازار قدیمی شهر ری، خیابانی وجود داشت به نام سرتخت. یادم هست در فاصله دویست متری این كوچه كه محل بازی ما بچه‌ها…

* حدود سال 1360، من به خاطر علاقه‌ای که به نگهداری مرغ و خروس داشتم، همواره در خانه تعدادی از آن‌ها را نگهداری می‌کردم. مدتی بود وقتی به نماز و عبادات سحرگاهی مشغول می‌شدم، خروسی که در منزل‌مان می‌خواند، ناخودآگاه می‌فهمیدم که چه می‌گوید. بیشتر مفهوم حرفش…

سال 1381 بود. حدود ساعت 10 صبح مشغول مطالعه بودم که خانم مُسنّی که در حدود شصت سال سن داشت، به اتفاق همسرم حاجیه خانم به اتاقم آمدند. بعد از سلام و احوال‌پرسی، همسرم به من گفت: این خانم مشکلی دارند که می‌خواهند به شما بگویند. گفتم:…

سال 1373 بود که این حقیر در حدود دو هفته در اثر غفلت، نمازخانه‌ام را ترک کرده بودم و دیگر سحرها آن‌جا عبادت نمی‌کردم؛ نمازخانه‌ای که در گذشته حضرت آقا در عالم رؤیا به من فرموده بودند: «من این‌جا می‌مانم»؛ یعنی در حقیقت، منزل روحانی ایشان محسوب…

بعدازظهر یکی روزهای سال 1361 که جلوی درب حیاط منزل‌مان نشسته و مشغول خواندن کتاب «لسان الغیب عطار نیشابوری» بودم، دیدم شخصی که از سرمایه‌داران بزرگ شهرستان به شمار می‌رفت و از زمان خرید مِلک مسکونی‌مان با او آشنا شده بودم، از جلوی منزل ما می‌گذرد. با…

در اواسط سال 1360 بود که با دوست مرحومم که به همراه او هیئت را اداره می‌کردم و امیدوارم خداوند او را مورد رحمت و مغفرت خود قرار دهد، تصمیم گرفتیم در یکی از شب‌های جمعه برای زیارت حاج آقا صفا، آن ولیّ الهی، به منزل ایشان…

یکی از روزهای سال 1366 بعد از عبادت سحرگاهی در نمازخانه‌ام، وقتی نماز صبح را طبق معمول به همراه همسر و فرزندانم به جماعت خواندیم، قبل از روشن شدن هوا، درِ خانه‌مان به صدا درآمد. زمانی كه در را باز کردم، پیرمرد کوتاه‌قد خمیده‌ای را دیدم. رو…

سال 1366 بود. در عالم رؤیا مشاهده نمودم که سرِ خود را بریده و روی یک سینی گذاشته‌ام. همین طور که به آن نگاه می‌کردم، تصمیم گرفتم آن را به نزد استاد معنوی‌ام ببرم و به پیشگاه ایشان تقدیم نمایم. برگرفته از کتاب «شگفتی‌های مهتاب» خاطرات معنوی،…
keyboard_arrow_up
error: