ماه رجب سال 1367 بود و من ذكر سنگین دو هزار صلوات شبانه (سحرهای ماه مبارک رجب) را بهتازگی در عالم معنا از استاد بزرگوارم گرفته بودم. سحرگاه یكی از همان شبها، در حالی که رو به قبله نشسته و ذكر میگفتم، ناگهان اژدهایی دیدم كه از جلوی درِ نمازخانهام با دهان باز و آتشین به سمت من خیز برداشته است. در این هنگام، صدایی آشنا، یعنی فریاد كودك حدوداً هشتسالهای که گفت: «بابا! مواظب باش»، مرا متوجه حمله اژدها نمود. بلافاصله، چراغ را روشن نمودم. به محض روشن شدن چراغ، آن اژدهای خوفناک به سمت چپ تغییر مسیر داد و همانجا محو شد. آنگاه متوجه شدم آن كودك هشتساله، همان فرزند سهماههمان بوده كه هفت سال پیش به طور ناخواسته سِقط شده و از دنیا رفته بود.