در ایام جوانی، زمانی که تازه از خدمت سربازی آمده بودم، روزی برای خرید میوه به مغازه میوهفروشی محله رفتم. آن طور که من آن شخص میوهفروش را میشناختم، وی فردی عصبانی و خلافكار و اهل چاقوكشی و قاچاق بود.
آن روز وقتی که پاکت میوه را به من داد، قصد داشتم آن را عوض نموده و در مقابل گرفتن میوه بهتر، اضافه مبلغش را هم حساب کنم. چون در آن زمان مرا به عنوان یک ورزشكار میشناختند و كشتیگیر بودم، وی در مورد من قضاوت نادرست و ناحقی داشت و تصور میكرد كه قصد زورگویی به او را دارم. وقتی به او گفتم: «این میوه را برای من عوض کن»، با گفتن این جمله آنچنان ناراحت شد که سریع رفت از پشت میزش قمه بلندی برداشت و با حرص و ولع بسیار، به سمت من دوید.
من که هیچگاه به یاد ندارم در چنین مواقعی فرار کرده باشم، در حالی که از کار وی بسیار متعجب شده بودم، ایستادم و خیلی آرام به او نگاه کردم. قمه را بهسرعت بالا برد و بر سر من پایین آورد. ناگاه دیدم نزدیك بالای سر من دستش به همراه قمه خشک شد و برای لحظاتی در همان حال باقی ماند. بعد با حالت وحشتزده و مضطرب برگشت و رفت در وسط مغازه بیحال و بیهوش افتاد.
با تعجب به سمت او رفتم، اندكی او را نوازش نمودم و دستش را گرفتم و او را که بیحال به صورت من نگاه میکرد، از زمین بلندش کردم و گفتم: من که حرف بدی به شما نزدم، چرا ناراحت شدید؟ منظورم این بود که اضافه پول میوهها را هم بپردازم. دیدم که اصلاً جواب مرا نمیدهد و همین طور با لرزش و اضطراب خاصی مدام به من نگاه میکند. بعد از چند دقیقه که به خود آمد و کمی آرام شد، با لحنی پشیمان گفت: «آقای قمری! خیلی معذرت میخواهم، نمیدانم که چرا یک دفعه این حال بر من غلبه کرد. من از خوبیهای شما خیلی شنیده بودم، شاید این حرکت زشت من به جهت اعمال ناپسندم بوده و قضاوت نادرستی كه نسبت به ظاهر شما داشتم.» پس از اینکه حالش خوب شد، با عذرخواهی زیاد، میوهها را برایم عوض کرد و هر چقدر اصرار کردم پولش را بگیرد، قبول نمیکرد. من هم در موقع رفتن، پول میوه را روی ترازوی مغازه گذاشتم و بعد از تشکر، از آنجا خارج شدم.
بعد از این ماجرا، هر وقت مرا میدید، با عزّت و احترام خاصی با من برخورد میکرد. از دیگران هم شنیدم که میگفتند: آن آقای میوهفروش بعد از برخورد با شما، خیلی تغییر کرده است.