در سال 1387، در عالم واقعه دیدم که راننده اتوبوسی پُر از جمعیت هستم و با مسافرانم به سوی مقصد مورد نظرم عازم میباشم. در سمت راست من، شیر عظیمالجثهای قرار داشت که در حال رانندگی، با او همصحبت بودم. در طول مسیر، حیوانات درنده گوناگونی مانند: سگ و گرگ و شغال و روباه، سر راهمان ظاهر میشدند که با نگاه شیر به آنها، از ترس فرار میکردند. در این مسیر طولانی که بیشتر بیابانی كویر و بیآب و گیاه بود، ایستگاههایی به فواصل مختلف وجود داشت که غالب مسافران اتوبوس من، بهتدریج در این ایستگاهها که مورد تأیید و نظر من نبود، پیاده میشدند. از اینکه آنها در این صحرای سوزانِ بیآب و با وجود آن همه جانوران خطرناک از اتوبوس پیاده میشدند و تا مقصد به همراه من و این شیر نمیماندند، تأسف میخوردم. در همین اثنا که میدیدم دارم با آن شیر در مورد آنان گفتوگو مینمایم، از عالم واقعه به خود آمدم.