دقایقی نشستن نزد مار در قلّه کوه

حدود سن 27 سالگی، روزی به اتفاق یکی از رفقایم برای تفریح و راه‌پیمایی تصمیم گرفتیم به یکی از کوه‌های اطراف شهرمان برویم و قلّه آن را فتح کنیم. وقتی به آن کوه رسیدیم، شروع به بالا رفتن کردیم؛ تا این‌که به قلّه رسیدیم. در روی قلّه داشتیم قدم می‌زدیم که ناگاه دوستم خطاب به من گفت: «مار، مار، برگرد!» وقتی من سرم را برگرداندم، دیدم مار بزرگی در چند متری من قرار دارد. دور خودش حلقه زده و سرش را حدود یک متر بالا آورده و گویا می‌خواست پرندگانی را که از آن‌جا می‌گذشتند، شکار کند.

وقتی به اشاره رفیقم آن مار را دیدم، حالت خاصی در من ایجاد گشت که اصلاً احساس خطر نمی‌کردم؛ بلکه بر عکس، تصمیم گرفتم که بروم و در نزدیکی آن مار بنشینم. به دوستم گفتم: بیا پیش من تا چند دقیقه‌ای در کنار این مار بنشینیم. اما او که واقعاً ترسیده بود، گفت: «اگر راست می‌گویی، خودت برو، من نمی‌آیم.» گفتم: نترس، این مار با ما کاری ندارد. آنگاه به او گفتم: اشکال ندارد، شما نیا، خودم می‌روم پیشش می‌نشینم. رفتم و در فاصله سی سانتی‌متری مار نشستم؛ به گونه‌ای که صورتم در نزدیکی صورت آن مار قرار گرفت. رویم را به سمت دوستم برگرداندم و گفتم: بیا این‌جا، این مار با ما کاری ندارد. اما او نگران و مضطرب می‌گفت: «نمی‌آیم، بیا زودتر از این‌جا برویم.» وقتی زیاد اصرار کردم که دوستم جلوتر بیاید، او قدمی به جلو برداشت؛ اما در همین لحظه، آن مار سرش را نزدیک شانه‌های من آورد و به سمت دوستم خیره شد و مرتب زبانش را از دهانش بیرون می‌آورد و هرگاه دوستم می‌خواست قدمی بردارد، آن مار به حرکت او سریع عکس‌العمل نشان می‌داد. به همین خاطر، جرئت نمی‌کرد که جلوتر بیاید و همین طور سر جایش ایستاده بود و با حالتی مملو از وحشت و بهت‌زدگی، به من و آن مار نگاه می‌کرد.

بعد از حدود ده دقیقه برخاستم و لباس‌هایم را تکان دادم و به دوستم گفتم: خوب، حالا برویم. آن مار هم مقداری خود را عقب کشید و آنگاه از آن دور شدم. سپس در آن کوه‌های خشک و بی‌آب و علف، از بین سنگ‌های آفتاب‌خورده و شکسته به راه خود ادامه دادیم. در بین راه، دوستم از من پرسید: این چه سرّی بود که آن مار با تو کاری نداشت؟ گفتم: این، سرّ حال است که تو آن را نمی‌دانی.

play_circle_filled
pause_circle_filled
volume_down
volume_up
volume_off
به اشتراک بگذارید
keyboard_arrow_up
error: