* حدود سال 1360، من به خاطر علاقهای که به نگهداری مرغ و خروس داشتم، همواره در خانه تعدادی از آنها را نگهداری میکردم. مدتی بود وقتی به نماز و عبادات سحرگاهی مشغول میشدم، خروسی که در منزلمان میخواند، ناخودآگاه میفهمیدم که چه میگوید. بیشتر مفهوم حرفش این بود که از من درخواست دانه و خوراک مینمود. دیدم ممکن است که کار به جاهای باریک بکشد و در کلامش چیزی بگوید که من نمیپسندم و یا طاقت شنیدنش را ندارم. به همین خاطر، تصمیم گرفتم آن را که خروس لاری خوبی هم بود، بفروشم. بلافاصله هم این کار را انجام دادم. سپس خروس دیگری خریدم؛ ولی آواز این یکی را هم میفهمیدم که چه میگوید. تصمیم گرفتم آن را هم بفروشم و فروختم.
* گوشه حیاط خانه ما، یعنی همان جایی که مرغ و خروسها را نگه میداشتیم، به دلیل بنّایی منزل، خاکی بود و همچنین در حال تعمیر مغازه خانه بودیم كه به سمت خیابانی باز میشد كه طرف دیگرش بیابان بود. یک جوجه تیغی از راه مغازه وارد جایگاه مرغ و خروسها شده و در آنجا زیر زمین بچههای زیادی به دنیا آورده بود. هر شب، این جوجه تیغی از خانهمان بیرون میرفت و نزدیکی سحر پیش بچههایش برمیگشت. من و همسرم از اینکه در آنجا خرابی زیادی به بار آورده بود، تصمیم گرفتیم که آن جوجه تیغی را به همراه بچههایش از خانه بیرون ببریم. یک شب كه ساعت 12 نزدیک پشهبند با همسرم مشغول صحبت درباره بیرون بردن آنها بودیم و تصمیم داشتیم فردای آن روز، آنها را به بیابان ببریم، جوجه تیغی مادر را دیدم که در نزدیکی ما است و به صحبتهای ما گوش میدهد. به همسرم گفتم: ببین آمده نزدیک و دارد به حرفهای ما گوش میدهد. اتفاقاً آن شب جوجه تیغی هم زودتر از همیشه به خانه ما آمده بود. صحبتهای ما که تمام شد، جوجه تیغی پیش بچههایش رفت.
سحر همان شب، وقتی که برای نماز و عبادت از پشهبند بیرون آمدم، دیدم جوجه تیغی که چیزی به دندان داشت، با سرعت از پهلوی من به بیرون رفت. دنبال آن به بیرون منزل رفتم. دیدم به سمت بیابان میرود. صبر کردم ببینم چه میشود. دیدم زود برگشت. نزدیکم که رسید، نگاهی به من کرد و به سمت بچههایش رفت. در آنجا متوجه شدم بچهاش را به دندان گرفته بود و هنوز دو تای دیگر از آنها باقی مانده است. آنگاه بچه دوم را بُرد و سریع برگشت بچه آخر را هم با خود به بیابان برد.
سپس بازگشت و وارد حیاط شد و به پیش من آمد، كمی مكث كرد و نشست. بعد بلند شد و شروع به بو كردن پاهای من كرد. یكی دو مرتبه دور پشهبند گشت. پشهبند و تمام گوشه و کنار حیاط را بو کشید و دوباره پیش من آمد و کمی ایستاد، بعد دور من گشت و پای مرا بو كرد و سپس به بیرون رفت. من هم به همراهش به خیابان آمدم در خیابان نیز رویش را برگرداند و باز نگاهی به من کرد. حدود 50 متر که دور شد، دوباره ایستاد و چند دقیقهای مکث نمود و به من نگاه کرد و بعد رفت و از چشم من ناپدید شد.
* در همان ایام، طبق معمول بعدازظهرها، از سرکار که بر میگشتم، جلوی درب خانه مینشستم و کتاب میخواندم. روزی نزدیک اذان مغرب، یکی از آشنایان ما که سرهنگ سپاه بود، پیش من آمد و جلوی درب خانه نشست. با هم در حال گفتوگو بودیم که دیدم یک رتیل خیلی بزرگ و سیاه، از زیر بوتهها به نزدیکی ما کنار مغازه آمد. وقتی آن آقا بلند شد كه رتیل را بکشد، من به ایشان گفتم: آن را نکش، این رتیل سحرگاه در نمازخانه مهمان من است. از کلام من خیلی تعجب کرد و از کشتن آن صرف نظر نمود. رتیل از بغل درب مغازه ما که در حال تعمیر بود، وارد مغازه شد و دیگر نفهمیدم کجا رفت.
جایگاه عبادت من در زیرزمین، یک پنجره کوچک داخل مغازه داشت. سحرگاه که برای نماز شب و عبادت به نمازخانه رفتم و مشغول نماز شدم، دیدم رتیل پیدایش شد. متوجه شدم از راه همان پنجرهای كه به مغازه باز میشود، وارد نمازخانهام شده است. از آنجایی که میدانستم امشب مهمان من است، اهمیتی به آن ندادم. آن رتیل، اطراف نمازخانه میگشت. شنیده بودم که رتیل وقتی میخواهد کسی را نیش بزند، خودش را از بالا پرت میکند.
ناگاه دیدم از دیوار نمازخانه که خیلی کوتاه و ارتفاعی حدود 180 سانتیمتر دارد، بالا میرود. کمکم خودش را به سقف نمازخانه بالای سر من رساند و شروع کرد به لرزاندن خود؛ ولی من بیاعتنا به او، همچنان به نمازم ادامه میدادم و از اینکه مهمان هم دارم، حال خوشی به من دست داده بود؛ تا اینکه نماز و ذکرهایم تمام شد. بعد دیدم از محل نماز من، از دری که به زیرزمین بزرگ راه داشت، وارد آنجا شد و من به دنبال آن رتیل به زیرزمین بزرگ آمدم و هر چه گوشهوكنار آنجا را جستوجو كردم، دیگر اثری از آن رتیل ندیدم و بهکلی از دیدگانم ناپدید شد.