سال 1373 بود که این حقیر در حدود دو هفته در اثر غفلت، نمازخانهام را ترک کرده بودم و دیگر سحرها آنجا عبادت نمیکردم؛ نمازخانهای که در گذشته حضرت آقا در عالم رؤیا به من فرموده بودند: «من اینجا میمانم»؛ یعنی در حقیقت، منزل روحانی ایشان محسوب میشد؛ تا اینکه در یكی از سحرگاهان زمانی که برای عبادت وارد نمازخانه شدم، دیدم تمامی در و دیوار آنجا با من قهر کردهاند و با بیاعتنایی از من روی برمیگردانند. این واقعه، باعث شد که دیگر عبادت سحرگاهی را در نمازخانهام ترک نکنم.
این ماجرا، مقدمه است برای بیان مشاهدهای که در یکی از سحرهای همان ایام در عبادتگاهم برایم رخ داد:
در آن مشاهده دیدم با چند نفر از نزدیکانم میخواستیم وارد خانه خودم شویم. احساس کردم که این خانه، همان خانه دلم میباشد؛ اما با تعجب دیدم جلوی درِ آن را با دیوار نازکی از گِل پوشاندهاند. هنوز دیوار خشک نشده بود و حدوداً سی سانتیمتر از بالای آن باز بود. وقتی این صحنه را دیدم، با ناراحتی زیاد گفتم: «جلوی درِ این خانه را چه کسی دیوار کشیده؟ فوراً آن را خراب کنید!» نزدیكانم بهسرعت دیوار را خراب کردند. آنگاه دیدم حضرت آقا با لباس روحانی به همراه دو نفر از یاران نزدیکشان از خانه بیرون آمدند. از این قضیه، بسیار ناراحت و رنجیدهخاطر شدم و به آقا عرض کردم: آقاجان! چه کسی اینجا شما را زندانی کرده است؟ ایشان فرمودند: شما خودتان به مرور زمان داشتید درِ خانه را میبستید.
من که بسیار خجالتزده شده بودم، به اطرافیانم گفتم: زود این جایگاه آقا را تمیز و مرتب کنید و آنها هم آنجا را تمیز و مرتب کردند.