هدایای ولیّ خدا به من و دوستم

در اواسط سال 1360 بود که با دوست مرحومم که به همراه او هیئت را اداره می‌کردم و امیدوارم خداوند او را مورد رحمت و مغفرت خود قرار دهد، تصمیم گرفتیم در یکی از شب‌های جمعه برای زیارت حاج آقا صفا، آن ولیّ الهی، به منزل ایشان برویم. وقتی دو نفری به قصد دیدار ایشان به تهران خیابان مولوی نرسیده به چهار راه سیروس رفتیم، از کوچه‌پس‌کوچه‌های محله قدیمی ایشان گذشتیم تا به در منزل‌شان رسیدیم؛ اما هنگامی که در زدیم، متوجه شدیم که حاج آقا تشریف ندارند و به ناچار بازگشتیم. هفته بعد، برای دومین بار به قصد زیارت آن مرد خدا به درب منزل‌شان رفتیم؛ اما باز هم تشریف نداشتند و بازگشتیم؛ تا این‌که شب جمعه هفته سوم، باز هم به سَمت منزل ایشان حرکت کردیم. وقتی رسیدیم و زنگ منزل‌شان را زدیم، بعد از چند دقیقه پسر نوجوان ایشان در را باز کرد و بعد از سلام گفت: با چه کسی کار دارید؟ گفتیم: فلانی هستیم، برای زیارت حاج آقا صفا آمده‌ایم. گفت: اجازه بدهید به پدرم بگویم، همین جا تشریف داشته باشید. در را بست و بعد از شش هفت دقیقه آمد و با حالت یأس و ناامیدی گفت: پدرم شما را نمی‌پذیرد! با این‌که در هیئت خودمان نهایت احترام را به ایشان گذاشته بودیم و پذیرایی بسیاری هم کرده بودیم، شنیدن جواب رد، آن هم بعد از سه هفته آمد و رفت، برای‌مان غیر منتظره بود. رفیق همراهم وقتی سخن پسر حاج آقا را شنید، با این‌که سال‌ها با حاج آقا صفا آشنا بود ـ ولی در حقیقت ایشان را نمی‌شناخت ـ با عصبانیت دست مرا گرفت و با لحن زشتی گفت: بیا برویم، حالا خیال می‌کند که کی هست! اما من به او گفتم: فلانی! عجله نکن، ایشان ما را می‌پذیرد. ولی او گوشش به حرف‌های من بدهکار نبود. هر چه به او تذکر می‌دادم که عجله نکن، این حرف‌‌های زشت را بر زبان نیاور، ایشان ما را می‌پذیرد، او قبول نمی‌کرد و با عصبانیت دست مرا می‌کشید و از منزل آن ولیّ خدا دور می‌نمود. حدود پنجاه متر از منزل ایشان دور شده بودیم. از سر کوچه که خواستیم به سمت خیابان بپیچیم، دیدم درِ حیاط‌شان باز شد و آن نوجوان شتابان به سمت ما دوید و گفت: پدرم می‌فرماید: تشریف بیاورید. دوستم که از برخوردش بسیار شرمنده شده بود، با شرمساری گفت: خب، برویم. برگشتیم و به خانه ایشان رفتیم. از درِ اتاق که وارد شدیم، سلام کردیم و کنار در نشستیم. حاج آقا صفا با نگاهی پُر از رمز و راز و با لبخندی بر لب، ضمن اشاره به دوستم، خطاب به من فرمود: اینو ولش کن، بابا طاهرِ!

بعد از زمان کوتاهی که برای ما صحبت فرمودند، رو به من کرده و با اشاره گفتند: بیا جلو! من هم به نزد ایشان رفتم. فرمودند: زیر بغل مرا بگیر تا بلند شوم. گفتم: حاج آقا! هر کاری دارید، بفرمایید تا من انجام دهم. اما ایشان گفتند: نه، مربوط به خودم است. فرمودند: مرا به طرف کتابخانه‌ام ببر. ایشان را به نزدیک کتابخانه بردم. دست بردند و از لابه‌لای کتاب‌ها دو کتاب: «اسرارنامه» عطار نیشابوری و «سرّ الصلاة» ملامحسن فیض کاشانی را به من هدیه دادند و فرمودند: مبارک‌تان باشد! بعد از عرض تشکر، ایشان را به جایگاه خودشان بازگرداندم و نشستند. سپس خطاب به دوستم که رفیق قدیمی خودشان بود، گفتند: شما هم برو در بازار، پیش فلان حاجی، بگو فلانی گفت که یک کیسه برنج به من بدهید. دوستم گفت: چشم. بعد از ساعتی که در محضر ایشان صحبت می‌کردیم و حال و هوای معنوی خاصی داشتیم، از محضر مبارک‌شان مرخص شدیم.

البته باید بگویم که این اوّلین و آخرین برخورد ما با آن ولیّ خدا در منزل‌شان بود و دیگر توفیق زیارت‌شان را پیدا نکردیم. اما آن دو کتابی که ایشان به من هدیه دادند، یعنی اسرارنامه و سر الصلاة، مقدمه‌ای شد برای این‌که در سال 1366 به محضر پُرفیض و مبارک انسان کامل، ولیّ رحمانی و خضر طریقم راه پیدا کنم.

دوازده سال از این ماجرا گذشت. یک روز به دوستم گفتم: آن کیسه برنج را که حاج آقا صفا به تو هدیه داد، چه‌کار کردی؟ گفت: همان موقع خوردم، تمام شد، رفت. به او گفتم: اما من دو کتابی را که آن روز از حاج آقا هدیه گرفتم، هنوز دارم و بهره معنوی زیادی از آن‌ها برده‌ام.

play_circle_filled
pause_circle_filled
volume_down
volume_up
volume_off
به اشتراک بگذارید
keyboard_arrow_up
error: