یکی از سحرگاهان پاییز سال 1368 که در نمازخانه خویش در زیرزمین منزلمان، مشغول ذکر ماه رجب بودم، ناگهان مادر خانم این حقیر با عجله آمد و به من گفت: «یعقوب، زود بیا بالا که خانه آتش گرفته… !» و من که مشغول ذکر مبارک صلوات بودم و به هیچ وجه نمیبایست ذکرم را قطع کنم، مجبور شدم دست از ذکر بکشم.
وقتی آمدم بالا و وارد اتاق شدم، دیدم بخاری نفتی به شکل عجیبی شعلهور شده و آتش، تمامی سقف اتاق را فراگرفته است! همسر و مادرخانمم از این اتفاق بهشدت پریشان شده و نمیدانستند باید چهکار کنند. من که از رمز و راز این حادثه آگاه بودم، به همسرم گفتم: یک پارچ آب بیاور! او شگفتزده از کلامم که تنها با یک پارچ آب میخواهم این آتش را خاموش نمایم، سریع مقداری آب آورد.
آب را روی بخاری ریختم که بهسرعت آتش خاموش شد. این کار من، باعث حیرت و شگفتی آنان شد و پرسیدند: چگونه آتش با یک پارچ آب از میان رفت؟ در پاسخ گفتم: «ارواح خبیثه با این حادثه، میخواستند ذکرم را بشکنند و خلوتم را بر هم زنند.» سپس به نمازخانه بازگشتم تا ذکر خود را از نو شروع کنم.