حضور شیطان در خواب و بیداری

یکی از روزهای سال 1366 بعد از عبادت سحرگاهی در نمازخانه‌ام، وقتی نماز صبح را طبق معمول به همراه همسر و فرزندانم به جماعت خواندیم، قبل از روشن شدن هوا، درِ خانه‌مان به صدا درآمد. زمانی كه در را باز کردم، پیرمرد کوتاه‌قد خمیده‌ای را دیدم. رو به من کرد و گفت: «اجازه می‌دهید که در خانه شما نماز بخوانم. مسجد دور است، نمی‌توانم به مسجد بروم.» پاسخ دادم: بفرمایید داخل.

وارد خانه شد؛ اما به جای نماز خواندن، شروع کرد به تعریف از شعر و شاعری و خواندن آیات قرآن. من که نسبت به رفتارش بسیار کنجکاو بودم و هوشیارانه اعمال او را زیر نظر داشتم، متوجه شدم که هر آنچه از شعر و آیات قرآن برای ما می‌گوید، همه را غلط یا برعکس می‌خواند. صبحت‌هایش که تمام شد، رو به من کرد و گفت: یک لیوان آب برایم بیاور. وقتی آب را آوردم، مقداری از آن را خورد و گفت: بقیه را به بچه‌هایت بده که بخورند. اما از آنجایی که به جهت برخی کارهایش نسبت به او شک داشتم، ابتدا «بسم الله الرحمن الرحیم» گفتم و بعد از آن، خودم قدری از آب را نوشیدم و سپس باقیمانده‌اش را به فرزندانم دادم تا آن‌ها نیم‌خورده مرا خورده باشند. وقتی آن پیرمرد این صحنه را دید، با چهره‌ای عصبانی به من نگاه کرد و از این عملم به شدت ناراحت شد.

به هر حال، هوا دیگر روشن شده بود. به او گفتم: من باید سر کار بروم. پاسخ داد: پس من هم می‌روم. آنگاه به اتفاق هم از خانه خارج شده و وارد کوچه شدیم. به خاطر کهولت سنی که داشت، خیلی آرام راه می‌رفت؛ به طوری كه در حدود بیست دقیقه زمان برد تا سی چهل متر از خانه دور شدیم. در صحبت‌هایش مدام از من به بدی یاد می‌کرد و می‌گفت: من از تو خیلی بدم آمده. سخنان او باعث شد که بیشتر به او شک کنم. از او پرسیدم: کجا زندگی می‌کنید؟ گفت: در اتاق باسکول، سر همین خیابان. وقتی این حرف را زد، بیشتر از پنجاه متر با باسکول فاصله نداشتیم. به او گفتم: دو سه دقیقه اینجا بنشینید، من الآن برمی‌گردم. با سرعت به محل باسکول رفتم و از مسئول آن‌جا که با من آشنا بود، پرسیدم: آیا شب‌ها پیرمردی با این شکل و مشخصات، در اینجا می‌خوابد؟ او گفت: نه، شب‌ها درِ باسکول را می‌بندم و به خانه می‌روم. هیچ‌کس اینجا نمی‌خوابد. به‌سرعت هر چه تمام‌تر برگشتم؛ اما با کمال تعجب دیدم که هیچ اثری از آن پیرمرد نیست. هر چقدر کوچه‌پس‌کوچه‌های اطراف را گشتم و از دیگران هم پرس‌وجو نمودم، او را نیافتم.

گوشه‌ای نشستم و به فکر فرو رفتم که این چه ماجرایی بود و آن پیرمرد که بود؟ به نظرم می‌آمد که قبلاً او را جایی دیده‌ام. ناگاه به خاطرم آمد که این پیرمرد، همان کسی است که در دوران جوانی‌ام حدود سی‌سالگی او را در عالم رؤیا دیده‌ام. آن ایام در خواب مشاهده کردم که در یک صحرای کویری و خشک و بی‌آب و علف بی‌اراده به سوی مکانی بلند بالا می‌روم؛ تا این‌که به یک کلبه رسیدم. وقتی درب آن را باز کردم، آن پیرمرد را داخل آن کلبه که مانند قهوه‌خانه‌ای‌ به هم ریخته و کثیف بود، مشاهده کردم. او به من یک استکان چای داد و بعد از خوردن چای، وقتی خواستم از آن مکان بیرون بیایم، رو به من کرد و گفت: برو به امید خودت. اما من گفتم: می‌روم به امید تو. از آن کلبه خارج شدم و در همین اثنا که رو به پایین در حال حرکت بودم، از خواب بیدار شدم.

در آن زمان، این رؤیا را برای یکی از دوستان بسیار مؤمنم، آقای نجفی که خیلی اهل قرآن و عبادت بود و شاگردان بسیاری هم داشت، تعریف کردم. وقتی خوابم را شنید، با چهره‌ای عصبانی به من گفت: «آن پیرمرد، شیطان بوده!» هر چه برایم از آیات قرآن دلیل می‌آورد، من قانع نمی‌شدم و تعبیرش را نمی‌پذیرفتم. به او گفتم: اگر سخن شما درست باشد و من به امید شیطان از آن‌جا بیرون آمدم، یک نشانه دارد و آن این‌که الآن که من به مسجد و نماز و عبادت اهمیت زیادی می‌دهم، در صورت شیطانی بودن این خواب، باید بعد از این، رفتارم تغییر کند و از اعمال عبادی ـ معنوی فاصله بگیرم. ایشان با شنیدن این صحبت، خیلی خوشحال شد و گفت: نظر خیلی خوبی است.

بعد از گذشت سه چهار ماه از این ماجرا، رفتارم به‌کلی عوض شد و نسبت به نماز و سایر اعمال عبادی بی‌اعتنا شدم. هنگامی كه متوجه تغییر رفتارم شدم، نزد همان دوست مؤمنم رفتم و او را از وضعیتم با خبر ساختم. در جوابم گفت: «دیدی گفتم که آن پیرمرد، شیطان بوده.»

با یادآوری این خاطره فهمیدم پیرمردی که به خانه‌مان آمد، همان شیطانی بوده که در دوران جوانی در عالم رؤیا دیده بودم. مدتی بعد، این ماجرا را برای عده‌ای از سالکان نزدیک استاد معنوی‌ام تعریف کردم؛ اما آن‌ها با نگاه منفی به این جریان، حالت انتقاد برای‌شان پیش آمده و قضیه را به اطلاع مولا و سرورم رساندند. شب جمعه همان هفته، حضرت آقا بالای منبر در ضمن سخنرانی فرمودند: «احمق جان! آن کسی که شیطان به خانه‌اش رفته، خیلی آدم بزرگی است.» این جمله را چند مرتبه تکرار نمودند. آن شب در مورد این جمله آقا بسیار فکر کردم که «… خیلی آدم بزرگی است»، چه معنایی دارد؛ تا این‌که متوجه شدم اگر به جای آن پیرمرد، رئیس جمهور امریکا به خانه ما می‌آمد، نشانه بزرگی ما بود. پروردگارم را شاكرم كه آن پیرمرد در هر دو صورت نتوانست مرا زیر سلطه خود درآورد.

play_circle_filled
pause_circle_filled
volume_down
volume_up
volume_off
به اشتراک بگذارید
keyboard_arrow_up
error: