غذای غیبی

سال 1328 در ده سالگی به همراه مادرم و خواهر بزرگ‌تر و برادر کوچک‌ترم ایّوب، در شهر ری زندگی می‌كردیم. آن زمان، سمت راست بازار قدیمی شهر ری، خیابانی وجود داشت به نام سرتخت. یادم هست در فاصله دویست متری این كوچه كه محل بازی ما بچه‌ها بود، میدان نسبتاً بزرگی قرار داشت و آب‌انباری به نام همان خیابان در میانه میدان، نیاز آب اهالی محل را تأمین می‌نمود. سقف این آب انبار، حدود یك و نیم متر بالاتر از سطح زمین میدان بود؛ به همین خاطر، سرتخت نام داشت.

محل سكونت ما در آن سال، سمت غربی این میدان، درون یك خانه قدیمی چهارصد متری بود. صاحب آن خانه، بیوه‌زنی بود مؤمنه كه هر گاه او را می‌دیدم، به ذكر «صلوات» مشغول بود. من با پسر او، عباس، دوست و همسن بودیم و هر روز با هم در كوچه زنگنه به مكتب‌خانه فضیلت می‌رفتیم. در این مکتب‌خانه من شاگرد ممتاز و مبصر کلاس بودم. در هر حال، من و خانواده‌ام مستأجر آن‌ها بودیم. خانه ما یك اتاق كوچك نزدیکی درِ ورودی حیاط آن‌ها بود و به هیچ وجه، با جایگاه زندگی عباس و مادرش قابل مقایسه نبود. اما كاری از دست‌مان برنمی‌آمد؛ چرا كه پدرم به واسطه بی‌توجهی و عدم مسئولیت نسبت به خانواده، شاید هر دو ماه یكبار سری به ما می‌زد و مبلغ ناچیزی همراه خود می‌آورد و دوباره ما را تنها می‌گذاشت و می‌رفت. پس، چندان تعجبی نداشت كه اوضاع زندگی ما آن گونه بگذرد. به همین خاطر، بیشتر وقت‌ها من و برادر کوچک و مادرم برای تأمین امور زندگی، به پنبه‌چینی و خوشه‌چینی گندم می‌رفتیم و این طور زندگی را می‌گذراندیم.

علی‌رغم این‌كه مادر عباس، بیشتر اوقات به واسطه علاقه‌ای كه به مادرم داشت و او را زنی باتقوا و تنها می‌دید، از ما كرایه طلب نمی‌کرد و مادرم بسیار قناعت‌پیشه بود و با روزه گرفتن سعی داشت غذای بیشتری به بچه‌های كوچكش برساند، اما نان بخور و نمیری داشتیم و البته چاره‌ای هم نداشتیم.

همان ایام در یكی از روزهای ماه مبارك رمضان، قبل از اذان مغرب، درب حیاط را كوبیدند. مادرم به من گفت: «برو ببین كیه؟» درب حیاط را كه باز كردم، خانم محجبه‌ای را دیدم سر تا پا پوشیده كه ظرف غذایی را زیر چادرش در دست داشت. آن خانم دستی بر سر من کشید و با مهربانی گفت: «برو به مادرت بگو بیاد.» من هم مادرم را صدا كردم و او هم نزد آن خانم رفت.

مادرم پس از چند دقیقه كه با او صحبت كرد، با ظرفی پُر از غذا به درون اتاق برگشت. آن ظرف پُر بود از برنج و خورشت قیمه و من این را در همان لحظه كه درب را باز كردم، از بوی خوش غذا متوجه شدم که یك نفر برای‌مان نذری آورده است. اما غذای عجیبی بود؛ پس از چند روز كه از این غذا می‌خوردیم و سیر می‌شدیم و مادرم نیز از آن سحری می‌خورد و افطار هم می‌نمود، ولی درون آن ظرف،‌ خالی نمی‌شد.

سه یا چهار روز از این‌ قضیه گذشت كه روزی مادر عباس رو به مادرم کرد و گفت: «معصومه خانم! چند وقتی است كه می‌خواهم مطلبی به شما بگویم، اما خجالت می‌كشم. راستش مدتی است كه بوی خوش غذا تمام حیاط را پُر كرده است؛ ولی نمی‌دانم از كجا است؟ اگر اجازه بدهید، نگاهی به خانه شما بیندازم. گمان می‌كنم كه این بو از اتاق شما است.»

من بعدها متوجه شدم كه چرا در آن لحظه، مادرم چیزی در مورد غذا به او نگفت و فقط سكوت كرد. زن صاحب‌خانه با اجازه مادرم به دنبال بوی خوب آن غذا، آمد و آمد تا بالأخره غذای مورد نظرش را پشت پرده طاقچه اتاق‌مان پیدا كرد و پرسید: «معصومه خانم! این غذا از كجا آمده؟»

چند دقیقه‌ای بود كه همه ما به مادر عباس خیره شده بودیم. او پس از شنیدن پاسخ مادرم، دو دستی بر سرش زد و گفت: «ای خاك بر سرم! می‌دانید آن زن كی بوده؟ آن خانم، فاطمه زهرا بوده كه برای‌تان غذا آورده.» بعد گریه‌كنان بلافاصله بلند شد و رفت، وضویش را تجدید کرد و ایستاد به نماز. پس از نماز، از مادرم خواهش كرد تا مقداری از آن غذا را برای تبرك به او بدهد و مادرم نیز مقداری غذا برایش بُرد. پس از شام آن شب، ظرف غذا خالی شد و دیگر چیزی از آن غذا در ظرف باقی نماند. همان موقع دانستم كه چرا مادرم به هیچ‌كس در این باره حرفی نمی‌زد و به ما هم مرتب سفارش می‌کرد که در این مورد به کسی چیزی نگوییم و خودش حتّی به زن صاحب‌خانه كه خیلی مؤمن بود و رعایت حال ما را می‌نمود، چیزی نگفت. آن خانم محجبه، هنگام دادن غذا به مادرم سفارش نموده بود: «معصومه خانم! این ظرف غذا را بگیر و ببر با بچه‌هایت بخور و به هیچ‌كس چیزی در این باره نگو.» او غذا را به دستان مادرم داده و هنوز چند قدمی از جلوی درب حیاط دور نشده بوده كه ناگهان غیب می‌شود. مادرم پس از رفتن آن خانم مهربان، تازه یادش آمده بود كه: «این خانم ناشناس، اسم مرا از كجا می‌دانست!»

play_circle_filled
pause_circle_filled
volume_down
volume_up
volume_off
به اشتراک بگذارید
keyboard_arrow_up
error: