سال 1381 بود. حدود ساعت 10 صبح مشغول مطالعه بودم که خانم مُسنّی که در حدود شصت سال سن داشت، به اتفاق همسرم حاجیه خانم به اتاقم آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی، همسرم به من گفت: این خانم مشکلی دارند که میخواهند به شما بگویند. گفتم: بفرمایید. گفت: حاج آقا! من به واسطه نزدیکانم چیزهایی از شما شنیدهام؛ اینکه مشکل خیلیها را حل میکنید. مشکل بزرگی برای من ایجاد شده، میخواستم لطف بفرمایید و آن را برای من حل نمایید. من جواب دادم: شما بروید از خداوند و حضرات معصومین(ع) کمک بخواهید، من چهکارهام که مشکل شما را حل کنم؟
اما ایشان ادامه داد: شما هم از دوستداران آنها هستید. تعریف شما را زیاد شنیدهام، لطفاً جواب رد به من ندهید. گفتم: مگر مشکل شما چیست؟ جواب داد: پسرم دانشجوی دوره فوق لیسانس است. مدتی است که به مریضی روحی گرفتار شده، الآن هم در بیمارستان روحی ـ روانی بستری است. از شما تقاضا دارم کمکم کنید.
بعد از سؤال و جوابهای بسیار در خصوص وضعیت فرزند و زندگی مادی ایشان، متوجه شدم که وی از خانواده ثروتمندی میباشد. برای امتحان کردن وی، به او گفتم: اگر دکتر به شما بگوید که درمان مریضی پسر شما پنجاه میلیون تومان خرج دارد، شما چه میکنید؟ جواب داد: پول که در مقابل سلامتی فرزندم ارزشی ندارد! به او گفتم: شما حاضرید صد هزار تومان برای جلسه ما نذر کنید تا همین الآن پسرتان از بیمارستان مرخص شده، به خانه برگردد و درسش را ادامه دهد؟ جواب داد: بله حاج آقا! صد هزار تومان که پولی نیست!
دست برد در کیفش و بیست هزار تومان به من داد و گفت: الآن پول نقد همراهم نیست، تا آخر همین هفته بقیه آن را به شما میدهم. به او گفتم: در خصوص این ماجرا، با کسی صحبت نکنید. نمیخواهم کسی متوجه این قضیه شود و شما را منصرف کند. آنگاه یک عکس از عکسهای خودم را به او دادم و گفتم: بعدازظهر که به ملاقات پسرتان رفتید، عکس مرا به او بدهید. خواهید دید که او حالش خوب میشود و از تخت پایین میآید و با شما به منزل باز میگردد.
ایشان عکس را گرفت و خداحافظی کرد و رفت. بعدازظهر که برای ملاقات به بیمارستان رفت، عکس را مخفیانه در دستان پسرش گذاشت. به گفته خودش، وقتی پسرش عکس را نگاه کرد، از تخت پایین آمد؛ گویی که اصلاً مریض نبوده است. آنگاه به مادرش گفت: «من حالم خوب است. برویم خانه، دیگر اینجا نمیمانم.» به واسطه اصرار آنها، سر و صدایی در بیمارستان ایجاد میشود و چون تلاش پرستارها برای منصرف کردن آنها بینتیجه میماند و دکتری هم برای صدور اجازه ترخیص وی در آن ساعت در بیمارستان حضور نداشت، از هر دوِ آنها امضا میگیرند و وی را مرخص میکنند. و اینگونه، فرزند آن خانم، سلامتیاش را مجدداً به دست آورد و دوباره به تحصیلات دانشگاهیاش ادامه داد.
چند هفته گذشت و آن خانم ثروتمند به واسطه حرف و حدیث اطرافیان، سی هزار تومان دیگر برای من فرستاد؛ اما مابقی پول را نیاورد. هرچه پیغام دادم که این پول نذر جلسه است و باید به عهدت وفا کنی، تأثیری نگذاشت و او نسبت به این موضوع بیاهمیتتر میشد؛ تا اینکه چندی بعد، به مشکلات متعددی گرفتار شد؛ از جمله اینکه شوهرش به طور ناگهانی وفات نمود و خود او نیز به کوری چشمان مبتلا گردید؛ ولی باز هم متنبه نشد و بقیه پول را نیاورد؛ تا اینکه بالأخره خودش نیز به طور غیر منتظره از دنیا رفت.