رؤیاها و تعبیرها

حقیقت اسرارآمیز تعبیر خواب

در یکی از روز‌های سال 1384، به اتفاق همسرم در حیاط خانه نشسته بودم که زنگ خانه به صدا در آمد و خانم میان‌سالی وارد حیاط شد. بعد از سلام و احوال‌پرسی، گفت: آقا! دیشب درباره شما خوابی دیدم که در شأن شما نیست. گفتم: مگر چه…

یکی از روزهای سال 1386، بعد از اینکه عبادت سحرگاهی و نماز صبح را در نمازخانه‌ام به اتمام رساندم، به اتاقم آمدم. هوا کاملاً روشن نشده بود که بر اثر خستگی و کسالت، در کنار بخاری ساعتی به خواب رفتم. در عالم رؤیا مشاهده نمودم که مشغول…

در تاریخ سوم تیرماه 1396 مصادف با عید سعید فطر، بعد از عبادت‌های سحرگاهی و نماز صبح، در اثر خستگی زیاد به خواب رفتم و در عالم رؤیا جوانی بسیار رشید و خوش‌سیما را مشاهده نمودم که «یوسف» نام داشت و نسبت به او خیلی احساس آشنایی…

یكی از روزهای سال 1381، در عالم رؤیا شخصی را که از آشنایان بود و در نزدیکی خانه ما زندگی می‌کرد، درون مغازه‌اش مشاهده نمودم كه به‌صورت سگ درآمده و به من نگاه می‌كند. چند دقیقه بعد، دو توله سگِ او نیز از درب خانه كه به…

مردادماه سال 1396، یکی از شاگردان صدّیق و ارادتمندم، روزی به منزل بنده آمد و گفت: «آقاجان! دیشب حدود دو ساعت مانده به اذان صبح، خواب دیدم: در شب مهتابی، باغ خضرای محبت،[1] همچون قصری باشکوه، بسیار وسیع و سرسبز، با دیوارهای بلند بود و در آن،…

یک روز که برای خواندن نماز مغرب و عشا به مسجد محله‌مان در شهرک مدّرس رفته بودم، جوانی مؤمن که مربی قرآن بود، پیش از نماز مغرب با سلام و احوال‌پرسی کنارم نشست و گفت: «آقای قمری! امروز بعد از مناجات و خواندن نماز صبح خوابیدم و…

در یکی از سحرگاهان، هنگام فرا رسیدن زمان عبادت و مناجات، در عالم خلسه ندایی درونی مدام خطاب به من می‌گفت: «لیلا بلند شو، لیلا بلند شو… !» برگرفته از کتاب «رؤیاها و تعبیرها» حقیقت اسرارآمیز تعبیر خواب عارف ربّانی، هنرمند و نویسنده صاحبدل، استاد یعقوب قمری…

اوایل سال 1369، شبی در آرامگاه معنوی جناب شاه نمعت‌الله ولیّ در ماهان کرمان بیتوته کرده بودم. در اثنای ذکر و عبادت، ناگاه حالت خلسه‌ای برای این حقیر رخ داد و در آن حال مشاهده کردم: عده زیادی دارند در یک جایگاهی جمع می‌شوند تا با یک…

یک روز در منزل خود در میان شاگردانم حضور داشتم و شخصی که از شاگردانم به حساب می‌آمد و ظاهراً به من نزدیک بود و بعد از مدتی نیز با ما نسبت فامیلی پیدا کرد، به من گفت: «خواب دیدم روی زمین هستم و می‌بینم که ماه…

در یکی از سحرگاهان پاییز سال 1366، در عالم واقعه مشاهده نمودم، در آبادی نسبتاً مخروبه‌ای که فضایی تیره و تار آن‌ را فرا گرفته بود، قدم می‌زدم و سر‌گشته و بی‌هدف، فراز و نشیب آبادی را پشت سر می‌گذاشتم؛ تا این‌که به درّه‌ای پُر از زباله…

در یکی از روز‌های سال 1384، به اتفاق همسرم در حیاط خانه نشسته بودم که زنگ خانه به صدا در آمد و خانم میان‌سالی وارد حیاط شد. بعد از سلام و احوال‌پرسی، گفت: آقا! دیشب درباره شما خوابی دیدم که در شأن شما نیست. گفتم: مگر چه…

یکی از روزهای سال 1386، بعد از اینکه عبادت سحرگاهی و نماز صبح را در نمازخانه‌ام به اتمام رساندم، به اتاقم آمدم. هوا کاملاً روشن نشده بود که بر اثر خستگی و کسالت، در کنار بخاری ساعتی به خواب رفتم. در عالم رؤیا مشاهده نمودم که مشغول…

در تاریخ سوم تیرماه 1396 مصادف با عید سعید فطر، بعد از عبادت‌های سحرگاهی و نماز صبح، در اثر خستگی زیاد به خواب رفتم و در عالم رؤیا جوانی بسیار رشید و خوش‌سیما را مشاهده نمودم که «یوسف» نام داشت و نسبت به او خیلی احساس آشنایی…

یكی از روزهای سال 1381، در عالم رؤیا شخصی را که از آشنایان بود و در نزدیکی خانه ما زندگی می‌کرد، درون مغازه‌اش مشاهده نمودم كه به‌صورت سگ درآمده و به من نگاه می‌كند. چند دقیقه بعد، دو توله سگِ او نیز از درب خانه كه به…

مردادماه سال 1396، یکی از شاگردان صدّیق و ارادتمندم، روزی به منزل بنده آمد و گفت: «آقاجان! دیشب حدود دو ساعت مانده به اذان صبح، خواب دیدم: در شب مهتابی، باغ خضرای محبت،[1] همچون قصری باشکوه، بسیار وسیع و سرسبز، با دیوارهای بلند بود و در آن،…

یک روز که برای خواندن نماز مغرب و عشا به مسجد محله‌مان در شهرک مدّرس رفته بودم، جوانی مؤمن که مربی قرآن بود، پیش از نماز مغرب با سلام و احوال‌پرسی کنارم نشست و گفت: «آقای قمری! امروز بعد از مناجات و خواندن نماز صبح خوابیدم و…

در یکی از سحرگاهان، هنگام فرا رسیدن زمان عبادت و مناجات، در عالم خلسه ندایی درونی مدام خطاب به من می‌گفت: «لیلا بلند شو، لیلا بلند شو… !» برگرفته از کتاب «رؤیاها و تعبیرها» حقیقت اسرارآمیز تعبیر خواب عارف ربّانی، هنرمند و نویسنده صاحبدل، استاد یعقوب قمری…

اوایل سال 1369، شبی در آرامگاه معنوی جناب شاه نمعت‌الله ولیّ در ماهان کرمان بیتوته کرده بودم. در اثنای ذکر و عبادت، ناگاه حالت خلسه‌ای برای این حقیر رخ داد و در آن حال مشاهده کردم: عده زیادی دارند در یک جایگاهی جمع می‌شوند تا با یک…

یک روز در منزل خود در میان شاگردانم حضور داشتم و شخصی که از شاگردانم به حساب می‌آمد و ظاهراً به من نزدیک بود و بعد از مدتی نیز با ما نسبت فامیلی پیدا کرد، به من گفت: «خواب دیدم روی زمین هستم و می‌بینم که ماه…

در یکی از سحرگاهان پاییز سال 1366، در عالم واقعه مشاهده نمودم، در آبادی نسبتاً مخروبه‌ای که فضایی تیره و تار آن‌ را فرا گرفته بود، قدم می‌زدم و سر‌گشته و بی‌هدف، فراز و نشیب آبادی را پشت سر می‌گذاشتم؛ تا این‌که به درّه‌ای پُر از زباله…
keyboard_arrow_up
error: