صورت واقعی غیبت‌کننده

یكی از روزهای سال 1381، در عالم رؤیا شخصی را که از آشنایان بود و در نزدیکی خانه ما زندگی می‌کرد، درون مغازه‌اش مشاهده نمودم كه به‌صورت سگ درآمده و به من نگاه می‌كند. چند دقیقه بعد، دو توله سگِ او نیز از درب خانه كه به مغازه باز می‌شد، وارد شدند و خودشان را به نزدیكی پدرشان رسانده و نشستند. آن‌ها نیز مانند پدر، ساکت به من خیره شده بودند. در همان عالم مشاهده، آن دو توله سگ، با ایما و اشاره به پدرشان، به من فهماندند كه اگر پدر ما از این حال و هوای سگی بیرون بیاید، ما نیز نجات پیدا می‌كنیم و به‌صورت آدم درمی‌آییم؛ وگرنه به همین شكل باقی می‌مانیم. این صحنه مرا به فكر فرو برده بود كه آرام‌آرام از این رؤیا بیدار شدم.

پیش خودم فكر كردم كه خداوند، ستار‌العیوب است و سرّ كسی را پیش دیگران فاش نمی‌كند. چه دلیلی داشته كه من باید آن شخص و فرزندانش را به این شکل زشت ببینم؟ حتماً رسالتی به عهده من گذاشته شده تا بروم و او را از این حال و وضعیتی كه برای خود و فرزندانش ایجاد نموده، به‌طور خصوصی مطلع سازم.

حدود یك ماه از آن قضیه می‌گذشت و هر روز به همین منظور از جلوی مغازه ایشان می‌گذشتم؛ تا بلكه او مرا به مغازه‌اش دعوت کند و فرصت مناسبی برای صحبت با او پیدا نمایم. تا اینكه روزی پس از سلام و احوال‌پرسی، به من تعارف نمود كه وارد مغازه‌اش بشوم. با اصرار او وارد مغازه‌اش شدم تا آن واقعیت را با او در میان بگذارم. پس از چند دقیقه صحبت‌های مرسوم و معمول، گفتم كه می‌خواهم مطلبی به شما بگویم. ایشان گفت: بفرمایید. ادامه دادم كه: آقای فلانی! من اهل حاشیه رفتن نیستم. حرفم را رك و صریح بیان می‌كنم؛ بگو ببینم من را چقدر قبول داری؟ گفت: خیلی. گفتم: می‌خواهم حقیقتی را به شما بگویم كه اگر پذیرفتید، إن شاء الله مشكلتان رفع می‌شود و اگر حرف مرا قبول نكردید، قول می‌دهم كه تا آخر عمر، چیزی در این باره به كسی نگویم. در صورتی كه از سخن من ناراحت شدید، همان را به من نسبت بدهید و هرچه خواستید، به من بگویید.

پرسید: مگر چه شده؟ مشكل چیست؟ پاسخ دادم: خیلی بالاتر از یك مشكل معمولی است. شنیده‌اید که می‌گویند: «آقا! فلانی پشت سر شما خیلی غیبت می‌كند و حرف و حدیث برایت می‌سازد.» و آن آقا هم جواب می‌دهد: «ولش كنید. بذارید مثل سگ پارس کند»، گفت: بله، شنیده‌ام.

ادامه دادم: راستش حدود سی یا چهل روز پیش مشاهده كردم كه شما ـ نعوذ بالله ـ به شكل یك سگ، درون مغازه‌ات نشسته‌اید و آن دو پسرتان نیز به شکل سگ بودند و آمدند پیش شما و با زبان اشاره به من فهماندند كه اگر پدرمان از این حالت بیاید بیرون، ما نیز آدم می‌شویم. پس از این مشاهده، نمی‌دانستم چگونه این راز را برای شما بازگو نمایم تا اینكه به فكرم آمد، آن قدر از جلوی مغازه‌تان بگذرم تا شما به من تعارف بزنید و بتوانم این راز را با شما در میان بگذارم.

سپس، اضافه نمودم: به شما توصیه می‌کنم به این بنگاه‌های املاک كه معمولاً جایگاه غیبت است، كمتر بروید. این تسبیح مرا بگیرید و در این چند روز كوتاه باقی‌مانده از عمر، مشغول ذکر صلوات باشید. از این سخن من نیز دلگیر و ناراحت نشوید كه وقت چندان زیادی ندارید.

لحظه‌ای از سخنان من به فکر فرو رفت و آنگاه کلام مرا تصدیق کرد و تسبیحم را گرفت و قول داد که به نصیحتم عمل نماید. از او خداحافظی نمودم و از مغازه خارج شدم. مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، اعلامیه ترحیم وی را روی شیشه مغازه‌اش دیدم. خداوند او را رحمت كند!

play_circle_filled
pause_circle_filled
volume_down
volume_up
volume_off
به اشتراک بگذارید
keyboard_arrow_up
error: