یوسف خوش‌سیما

در تاریخ سوم تیرماه 1396 مصادف با عید سعید فطر، بعد از عبادت‌های سحرگاهی و نماز صبح، در اثر خستگی زیاد به خواب رفتم و در عالم رؤیا جوانی بسیار رشید و خوش‌سیما را مشاهده نمودم که «یوسف» نام داشت و نسبت به او خیلی احساس آشنایی می‌کردم؛ به‌طوری‌که گویا سال‌هاست او را می‌شناسم.

آن جوان زیبارو با شتری زردرنگ دارای یال و کوپال از دیار و سرزمینی دیگر به کویری خشک و سوزان آمده بود تا مردمان این سرزمین کویری را که در جهل و گمراهی به سر می‌بردند، دستگیری و هدایت نماید؛ اما مردم به جای پیروی و همدلی با آن جوان خوش‌سیما، هیچ ارزشی برای زحمات خالصانه و تلاش‌های دلسوزانه او قائل نبودند و نسبت به او اذیت و آزار، و ظلم و ستم روا می‌داشتند.

آن یوسف مه‌رو و زیبا، پس از تحمل حدود چهل سال رنج و سختی در راه هدایت این قوم ناسپاس،[1] تنها توانست عده اندکی را تربیت نماید و در نهایت با اتمام مأموریت خویش از طرف حق، تصمیم گرفت که به دیار اصلی خود در آسمان بازگردد. به همین جهت، از مردم این سرزمین سوزان کویری فاصله گرفت و در درّه میان دو کوه پوشیده از خاک بر همان شتر زردرنگ سوار شد و با دو دست، یال و کوپال آن را گرفت و پس از اندکی مکث و تأمل، ناگهان سرش را به عقب برگرداند و نگاهی سرشار از حسرت و دلسوزی به آن سرزمین سوزان و مردمان جاهل و ناسپاس انداخت و از دور خطاب به آن‌ها گفت: «من از دیار شما نبودم.» سپس به آسمان رو کرد و با یک اراده به‌سوی جایگاه اصلی‌اش در آسمان صعود کرد و از نظر من ناپدید شد. در همین لحظه، از این رؤیا و مشاهده معنوی به خود آمدم و بیدار شدم.

این رؤیای صادقه، مرتبط است با دو مشاهده ذیل:

ـ دیار مقرّبان انقلاب

در سال 1370 در جایگاه عبادت خویش مشاهده نمودم که رو به‌سوی قبله دراز کشیده‌ام و حوله احرامم را از روی سینه تا ساق پاهایم انداخته‌ام و به سمت پنجه پاهایم نگاه می‌کنم. در همین اثنا بود که ناگاه دیدم با خطی نورانی که سوسو می‌زد، روی پنجه پاهایم نقش بسته بود: «دیار مقرّبان انقلاب.»[2]

ـ چقدر تو زیبایی

در یکی از سحرهای سال 1371، در ایامی که سخت مشغول شب‌زنده‌داری و اذکار معنوی بودم، مشاهده‌ای برایم رخ داد؛ دیدم در جایگاهی که نمازخانه‌ام بود، رو به قبله نشسته‌ام و مشغول ذکر هستم که درب روبه‌روی من به‌آرامی باز شد و دو فرشته زیباروی آسمانی وارد شدند و در مقابلم ایستادند و به‌عنوان احترام سرشان را پایین آوردند. بعد به من نگاه پُرمهری کردند و فقط در یک جمله کوتاه گفتند: «تو چقدر زیبایی!»

در این حال، با مهربانی به آن دو مه‌روی آسمانی نگاهی انداختم و چون میان ذکر من و امام حسین(ع) ارتباطی وجود داشت، گفتم: «من هم امام حسین(ع) را دوست دارم؛ چون امام حسین(ع) خیلی زیبا است.»

پس از این مشاهده، وقتی به‌طور اتفاقی تقویم را نگاه کردم، با کمال تعجب دیدم که آن روز مصادف با سوم شعبان، سالروز ولادت امام حسین(ع) است.[3] پاسخی که این حقیر در عالم مشاهده به آن فرشتگان مه‌رو دادم، در واقع، حکایت از این داشت که بنده در جوار امام حسین(ع) همچون پروانه‌ای شیفته‌ام که از زیبایی و رایحه دل‌انگیز او، همواره سرمست هستم.[4]

همچنین، گواه بر مشاهده «یوسف خوش‌سیما»، غزلی است که این حقیر سال‌ها پیش سروده‌ام و در ابتدای کتاب «انسان کامل مرآت خفیّه»، داخل جلد به چاپ رسیده که بیت آخر آن بدین صورت است:

از فـروغ محفلش گـر شد منوّر اختـران
قمری بود همچو یوسف، بدگمانی نایدت

پی‌نوشت‌ها:

[1]. ر.ک: رؤیای «جذامیان دور از شهر»، در همین اثر، ص 280.

[2]. شگفتی‌های مهتاب، ص 180.

[3]. همان، ص 190؛ همچنین ر.ک: مشاهده «بر قلّه عظیم بخت و اقبال» در همین اثر، ص 243.

[4]. همچنین، ر.ک: رؤیای «عرصه امتحان»، ص 236.

play_circle_filled
pause_circle_filled
volume_down
volume_up
volume_off
به اشتراک بگذارید
keyboard_arrow_up
error: