سراپرده عشق

در یکی از سحرگاهان پاییز سال 1366، در عالم واقعه مشاهده نمودم، در آبادی نسبتاً مخروبه‌ای که فضایی تیره و تار آن‌ را فرا گرفته بود، قدم می‌زدم و سر‌گشته و بی‌هدف، فراز و نشیب آبادی را پشت سر می‌گذاشتم؛ تا این‌که به درّه‌ای پُر از زباله و آشغال رسیدم. از لابه‌لای آشغال‌ها و زباله‌ها گذر کردم و به انتهای درّه آمدم. در سمت راست درّه، سرایی عظیم و مجلل را دیدم که بر آستانه باشکوهش پرده بسیار بزرگ سبزرنگ و ضخیمی که حدود 10 متر طول و 6 متر ارتفاع داشت، آویخته بود؛ به‌گونه‌ای‌که درون آن بارگاه با عظمت، هرگز دیده نمی‌شد. در سمت راست پرده، آقایی ـ که او را می‌شناختم و از نزدیکان استاد معنوی‌ام بود، با لباسی سفید بر تن و چهل‌تار به کمر، دست به سینه و خیلی مؤدب ـ به‌عنوان نگهبان ایستاده بود. افرادی نیز به‌عنوان پادو هر چند دقیقه یک‌بار گوشه پرده را کنار می‌زدند و بیرون از بارگاه با آن نگهبان به‌آرامی صحبت می‌کردند و بعد به داخل برمی‌گشتند؛ به‌طوری‌که کسی نتواند درون آن جایگاه را ببیند.

با دیدن این وضعیت، خیلی کنجکاو شدم که پشت آن پرده چه خبر است. پیش خود گفتم اگر مرتبه دیگر گوشه پرده را کنار زدند، نگاهی به داخل می‌اندازم. به محض اینکه گوشه پرده دوباره توسط یکی از خاصان درگاه که سر و وضع بسیار مرتبی داشت، کنار رفت، به درون آن جایگاه نگاه کردم. سالنی را دیدم به مساحت سی در پانزده متر، مزین به فرش‌ها و پشتی‌های زیبا. در انتهای آن بارگاه نیز آقا و مولای کریمم را مشاهده نمودم که با حالتی خاص، لباسی روحانی، تاجی بر سر و چهره‌ای بسیار زیبا و نورانی در صدر مجلس بر تختی نه چندان بلند نشسته بود و در اطرافشان فرشتگانی زیبارو که تا آن زمان ندیده بودم، با حالاتی عارفانه و لباس‌هایی از حریر سبز، با وجد و سماع عاشقانه، نظاره‌گر سیمای منوّر و مطهّر ایشان بودند. در این میان، متوجه چهره دلربای آقا شدم که در حال ذکر و سماع و حرکت دادن سر مبارکشان بودند. ناگهان، وجه منوّر آن بزرگوار به طرف من متمایل گشت و چشمان زیبایشان به سمت این حقیر افتاد و با زبان حال به من فهماند که: «جایگاه ما اینجاست. باید مَحرم شوی تا با ما مه‌رویان عالم غیب همدم شوی.»

ایشان همچنان با چشمان اشک‌بار و پُرسرورشان به من نگاه می‌کردند و سرشان را آرام‌آرام می‌چرخاندند و من از دیدن این منظره پُرشور و شوق روحانی و مشاهده دیدگان زیبا و جمال دلربا و آسمانی آن سَرور گرامی‌ام، دچار جذبه عظیم عشق و فنا گردیدم و از فرط شیفتگی، به حالت مرگ افتادم. در همین اثنا، از آن مشاهده به خود آمدم.

play_circle_filled
pause_circle_filled
volume_down
volume_up
volume_off
به اشتراک بگذارید
keyboard_arrow_up
error: