سال 1371 بود که من در طی دو رؤیا، مشاهده نمودم یکی از شاگردان ارادتمندم که خودم او را از ولگردی و هرزهگرایی نجات داده و به تحصیل در حوزه و دانشگاه راهنماییاش کرده بودم، ناموسش دارد از دستش میرود. بار اوّل جوی آب سیمانی را مشاهده…
شگفتیهای مهتاب
خاطرات معنوی، مشاهدات قلبی و پیشگوییهای باطنی، استاد یعقوب قمری شریفآبادی
تابستان سال 1358، این حقیر به عنوان یک نیروی تبلیغی، از طرف سازمان تبلیغات با گروهی از حجاج عازم سفر مکه شدم. به قول حجاج، ما مدینه اوّل بودیم. از ایران با هواپیما به مکه رفتیم و از آنجا با یک هواپیمای خارجی رهسپار مدینه شدیم تا…
جوسازیهای برخی شاگردان ضعیف و بیاعتقاد بنده موجب گردید تا بعد از 34 سال فعالیت و خدمت صادقانه، جلسه علمی و معنوی اینجانب (فروغ محفل روحالله) در سال 1391 تعطیل گردد؛ زیرا سخنان و پیامکهای توهینآمیز و تهدیدکننده عدهای باعث شد تا اعضای جلسه پراکنده شوند و…
دوران جوانیام بود و تازه از خدمت سربازی برگشته بودم. آن زمان من یکی از مریدان حاج آقای غیوری، آن سیّد بزرگوار بودم و در جلسات ایشان واقع در پل سیمان شهر ری، مسجد امام حسن عسکری(ع) شرکت میکردم. صبحهای جمعه هم به هیئت بنیالزهراء(س) در تهران…
زمستان سال 1337، در ایامی که مادرم سخت دچار بیماری سینهدرد و برونشیت بود، یک روز طبق معمول بعد از اتمام کار روزانه، به باشگاه ورزش کشتی رفته بودم؛ اما آن روز حال و هوای دیگری داشتم و تمام فکر و ذهنم پیش مادرم بود. به همین…
در سال 1367، به طور مرتب هر شب جمعه به دارالذكر میرفتم و از محضر استاد بزرگوار و معنویام و بیانات و جمال زیبای ایشان بهرهمند میشدم. یكی از روزهای پنجشنبه آن سال، پدرم و همسرش، مهمانم بودند. به همین جهت، قصد نداشتم آن شب جمعه را…
حدود سال 1375 بود. روزی یکی از شاگردانم که اهل علم و ادب بود، کتاب «رموزات اسم اعظم» شیخ بهایی را از من به امانت گرفت تا با مطالعه آن دریابد که اسم اعظم چیست. بعد از گذشت چهار پنج ماه، کتاب را بازگرداند و به من…
بعدازظهر یکی از روزهای تابستان سال 1369 زنگ منزلمان به صدا در آمد. وقتی در را باز کردم، جوانی را دیدم که بعد از سلام و احوالپرسی، از من درخواست نمود تا کمی از وقتم را در اختیارش بگذارم و پاسخگوی سؤال او باشم. خواستهاش را پذیرفتم…
در نزدیک محل زندگی ما اشخاصی بودند که به صورتهای مختلف برای ما ایجاد مزاحمت میکردند. برخی از آنها به واسطه حسادت و بُخلی که نسبت به جلسه معنوی این حقیر داشتند، مشکلات متعددی را پدید میآوردند که البته هر کدامشان، در کمال تأسف، به بلاهایی همچون:…
در اوایل سال 1358، یک کتابچه شعر کوچک که فقط حدود چهل پنجاه بیت از اشعار شمس تبریزی و جناب مولوی در آن وجود داشت، به دستم رسید و من هم شروع به مطالعه آن نمودم. با وجود اینکه آشنایی زیادی نسبت به عشق و عرفان نداشتم،…
سال 1371 بود که من در طی دو رؤیا، مشاهده نمودم یکی از شاگردان ارادتمندم که خودم او را از ولگردی و هرزهگرایی نجات داده و به تحصیل در حوزه و دانشگاه راهنماییاش کرده بودم، ناموسش دارد از دستش میرود. بار اوّل جوی آب سیمانی را مشاهده…
تابستان سال 1358، این حقیر به عنوان یک نیروی تبلیغی، از طرف سازمان تبلیغات با گروهی از حجاج عازم سفر مکه شدم. به قول حجاج، ما مدینه اوّل بودیم. از ایران با هواپیما به مکه رفتیم و از آنجا با یک هواپیمای خارجی رهسپار مدینه شدیم تا…
جوسازیهای برخی شاگردان ضعیف و بیاعتقاد بنده موجب گردید تا بعد از 34 سال فعالیت و خدمت صادقانه، جلسه علمی و معنوی اینجانب (فروغ محفل روحالله) در سال 1391 تعطیل گردد؛ زیرا سخنان و پیامکهای توهینآمیز و تهدیدکننده عدهای باعث شد تا اعضای جلسه پراکنده شوند و…
دوران جوانیام بود و تازه از خدمت سربازی برگشته بودم. آن زمان من یکی از مریدان حاج آقای غیوری، آن سیّد بزرگوار بودم و در جلسات ایشان واقع در پل سیمان شهر ری، مسجد امام حسن عسکری(ع) شرکت میکردم. صبحهای جمعه هم به هیئت بنیالزهراء(س) در تهران…
زمستان سال 1337، در ایامی که مادرم سخت دچار بیماری سینهدرد و برونشیت بود، یک روز طبق معمول بعد از اتمام کار روزانه، به باشگاه ورزش کشتی رفته بودم؛ اما آن روز حال و هوای دیگری داشتم و تمام فکر و ذهنم پیش مادرم بود. به همین…
در سال 1367، به طور مرتب هر شب جمعه به دارالذكر میرفتم و از محضر استاد بزرگوار و معنویام و بیانات و جمال زیبای ایشان بهرهمند میشدم. یكی از روزهای پنجشنبه آن سال، پدرم و همسرش، مهمانم بودند. به همین جهت، قصد نداشتم آن شب جمعه را…
حدود سال 1375 بود. روزی یکی از شاگردانم که اهل علم و ادب بود، کتاب «رموزات اسم اعظم» شیخ بهایی را از من به امانت گرفت تا با مطالعه آن دریابد که اسم اعظم چیست. بعد از گذشت چهار پنج ماه، کتاب را بازگرداند و به من…
بعدازظهر یکی از روزهای تابستان سال 1369 زنگ منزلمان به صدا در آمد. وقتی در را باز کردم، جوانی را دیدم که بعد از سلام و احوالپرسی، از من درخواست نمود تا کمی از وقتم را در اختیارش بگذارم و پاسخگوی سؤال او باشم. خواستهاش را پذیرفتم…
در نزدیک محل زندگی ما اشخاصی بودند که به صورتهای مختلف برای ما ایجاد مزاحمت میکردند. برخی از آنها به واسطه حسادت و بُخلی که نسبت به جلسه معنوی این حقیر داشتند، مشکلات متعددی را پدید میآوردند که البته هر کدامشان، در کمال تأسف، به بلاهایی همچون:…
در اوایل سال 1358، یک کتابچه شعر کوچک که فقط حدود چهل پنجاه بیت از اشعار شمس تبریزی و جناب مولوی در آن وجود داشت، به دستم رسید و من هم شروع به مطالعه آن نمودم. با وجود اینکه آشنایی زیادی نسبت به عشق و عرفان نداشتم،…