سالها پيش، در روزگاری كه سايه ظلم و تباهی، مجالی برای رويش نهال انديشه و آگاهی باقی نمیگذاشت و ابرهای سياه زورمندان و زراندوزان بر سر مردم ستمديده و مظلوم، سايه شوم فقر و محروميت افكنده بود، در فضای قلعهای كوچك و محقر، نغمه عشق الهی سروده شد و رها از غم و اندوه ايام، شبی از آسمان رحمت و كرامت الهی، جلوه شريف و مظهر لطيف عشق در منزلی ساده و بیپيرايه فرود آمد تا مردان و زنان جامعه انسانی را درس فرازندگی و حديث فروزندگی عشق آموزد، و از دامان زنان عفيف، مسيحادمان فرشتهسيرت قدم بر عرصه هستی گذارند و اسرار مطهر عشق را به محرمان جمال مطلق باز گويند. و اينچنين هر چه از مجد و عظمت در آن شب پربركت و فضای به ظاهر محقر رخ نمود، مصباح فروزان هدايت برای محبان اوليای الهی و سرآغاز تولدی ديگر برای جويندگان معنويت و عشق نورانی گرديد.
غروب يكی از روزهای سرد زمستان سال 1317 هجری شمسی است و روستايی در ميان انبوهی از برفهای سپيد، آرام در سكوتی سنگين فرو رفته، اهالی قلعه همگی درخانههايشان بيتوته كرده و در انتظار سپيده دمی ديرهنگام، همنشين اين شب سرد زمستانی شدهاند.
زندگی در اين ديار فقر و محنت، سالهاست كه صورت ساده و يكنواختی دارد. روزها و شبها از پس هم میآيند و میروند، بیآنكه تبدّل و دگرگونی حاصل آيد و جهشی آغاز گردد. مردم نيز ديگر به اين زندگی تكراری و بیپايان تن دادهاند و آن را در همه شوون حيات خويش پذيرفتهاند. تا آنكه شبی، دست تقدير و كرامت الهی، سرنوشتی حكيمانه را رقم زد و فضای ساده و بیآلايش خانهای محقر را با پرتو جانبخش خود منوّر ساخت. در آن شب مبارك، سروش رحمانی از آسمان رحمت ربوبی فرود آمد تا چراغ «وصلت عشق» را به «فروغ انتظار» بر افروزد و اسطوره وصال را جامه حقيقت بپوشاند.
سوزش سرما در آن شب جانكاه، هر جانداری را آزار میداد و تمامی خانههای روستا به سبب بارش برف سنگين و مداوم چند روز گذشته، جامه سپيد به تن كرده و وزش بادی نسبتاً تند و سوزناك، حكايتگر شبی لبريز از سرما و يخبندان بود. دير زمانی نگذشت كه آرام آرام، تاريكی و ظلمت همه جا را فرا گرفت و سپاه شب همواره پيكان مهلك سرما را با كمان باد به هر سو میافكند و كسی را يارای بيرون آمدن از منزلش نبود.
در حالی كه هنوز پاسی از شب نگذشته بود، پيری يگانه و تنها، زمين قلعه شريفآباد را به يمن قدمهای مبارك خويش متبرك ساخت. او كه پيوسته و آرام با گامهايی استوار در ميان انبوهی از برف و سرما به پيش میآمد، رهتوشهای از سفر بر دوش و رازی سر به مهر در دل داشت. محاسن سپيد و سيمای مهتابگونهاش، بيانگر روشنايی دل و صفای باطن او بود و آثار گذر عمری پر رنج و مشقت، و حياتی سرشار از تجارب عارفانه در رنگ رخساره او به وضوح نمايان بود.
در آن سرمای طاقتفرسا، در سينه مملو از رمز و راز و قلب آكنده از صدق و صفای آن مراد آسمانی، شعلههای فروزان عشق الهی سر به گنبد مينا میساييد و از چشمهسار قلب منوّرش بر چشمان حقبين و جذّابش، زلال پاكی و نور میجوشيد. او كه در اين ميان، مستغرق دريای خروشان عشق و معنا بود، ناگاه قدمهايش در برابر يكی از خانههای كوچك و محقر قلعه شريفآباد از حركت باز ايستاد و دستان مباركش، در خانه زن و مرد جوان و فقير روستازادهای را به صدا در آورد كه تنها چهار بهار از ازدواج شيرينشان میگذشت؛ «معصومه» زن جوان و عفيف و شجاعی كه صراحت لهجه و تقوای او زبانزد روستا بود و پناهگاهی معنوی برای زنان قلعه شريفآباد[1] به شمار میرفت، به همراه «رحمتالله» همسری مردمدار و خوشبين كه در صفا و جوانمردی و مهماننوازی، شهره اهل روستای شريفآباد بود.
معصومه و رحمتاللّه در آن هنگام به همراه دو فرزند خردسالشان،[2] زير كرسی، ردای گرما بر تن نموده، شبی طولانی را سپری میكردند، و پير صاحبدل با محاسنی سپيد و چهرهای نورانی در سرمای سوزناك برف و يخبندان بيرون خانه، به انتظار گشوده شدن در، ايستاده بود.
با شنيدن صدای در، سكوت، فضای خانه را فرا گرفت. چه كسی میتوانست باشد؟ شايد يكی از همسايگان است كه مشكلی دارد! مرد جوان با صدایی بلند، بیآنكه در را بگشايد، پرسيد: كيستی؟ چه میخواهی؟ پير الهی با نوايی بلند پاسخ داد: «مسافری غريبم، اگر اجازه دهيد، امشب را در خانه شما مهمان باشم».
رحمتاللّه كه به مقتضای مروت و جوانمردی، متمايل به ورود او بود، از اينكه میتواند غريبی را در منزلش پناه بدهد، بسيار مسرور گرديد؛ اما معصومه جوان به جهت رعايت پاكدامنی و حيا، با فشردن پای همسر خويش در زير كرسی، از ورود ميهمان ناخوانده ابراز ناخشنودی نمود؛ چرا كه خانه ساده و محقرشان تنها دارای يك اتاق و پستوی كوچك بود و گنجايش چندانی نداشت. در اين لحظه پير الهی از بيرون خانه، در پرتو شهودی ربّانی ندا سر داد: «دخترم! پای شوهرت را در زير كرسی مفشار! اجازه دهيد كه اين شب سرد را ميهمان شما باشم». با شنيدن اين سخن دلنشين، شگفتی و اعجاب، وجود زن و مرد جوان به ويژه معصومه را فرا گرفت. با خود زمزمه میكردند: او كيست كه از بيرون خانه همه چيز را میبيند و میشنود؟ مگر او فرشتهای آسمانی است؟! شايد او امام زمان باشد!
معصومه كه تا به حال از ورود او به داخل خانه ممانعت میكرد، اينبار از جان و دل مشتاق ديدار و زيارت آن مرد الهی گشت و با آمدن او به درون خانه موافقت نمود. در اين هنگام، بیاختيار لرزهای شديد بر اندامش افتاد و خوف و اضطرابی سخت، قلبش را منقلب و دگرگون ساخت. كلام نافذ آن پير روشنضمير همچون سروشی ربّانی بر وجودش طنين بيداری افكند و دل و جانش را به انقلابی روحانی واداشت، و آتش عشق و ارادت معنوی كه لحظه به لحظه بر شعلههايش افزوده میشد، در قلب سليم او متجلی گشت.
اين واقعه چون برقی از منزل معشوق رحمانی بدرخشيد و خرمن وجود معصومه را همچون آتشی فراگير در برگرفت. به ياری مشكات محبتی كه در دلش افروخته شد، با وجود سختی و مشقت ناشی از حمل كودك چهارماهه خويش، مشتاقانه با دلی آكنده از نشاط، برای گشودن در از جای برخاست و ناخودآگاه همچون پروانهای شيدا به سوی گل خوشبويی كه شكوه و جاذبه شگرف آن را با همی وجود احساس مینمود، شتافت و باحالتی منقلب و دستانی لرزان، در را به روی آن پير روشنضمير گشود و بيدل و شيدا، قمر تابانی را كه سالها آرزومند او بود و مهتاب جمالش را در آسمان دل مشاهده مینمود، در برابر خويش ظاهر يافت.
با ديدن آن چهره نورانی و ديدگان روحانی، زبانش از حركت باز ايستاد و شعلههای نياز و دلدادگی، سينهاش را فرا گرفت و اشك جاری از ديدگان، فراز و نشيب گونههايش را در نورديد. تيری آتشين از كمان ابروان آن سيمای رحمانی بر قلب شكسته معصومه نشست و سرآغاز عشقی معنوی رقم خورد و جهانی از رازهای پوشيده در همان نگاه نخستين در دل معصومه رخ نمود. مهتاب دلبردگی و ناز، عاشقانه بزمآرای اين ديدار فرخنده گشت و برای هميشه نقش ماندگار آن روح مجسم بر آيينه دل معصومه ترسيم گرديد و نوای جاودانه شب قدر و نغمه دلنشين داوودی در وجود او طنين بشارت و مباركی افكند.
و اينگونه، معصومه با دو بال عشق و فنا تا ظهور اوّلين ديدار پر گشود و مضطرب و پريشان در مقام جبران جسارتی كه در حق آن پير صاحبدل روا داشته بود، جامه ادب و ارادتی خالصانه را بر تن آراست. هر چند خانه گِلی و محقرشان را برای ميزبانی گلعذاری چنان باطراوت و خوشبو، بیبها میدانست، اما با ادب و اشتياق فراوان، او را به درون خانه فراخواند، و اگر چه تكلم برايش سخت و دشوار مینمود، ولی لحظهای زبانش از ابراز محبت و عرض ارادت جدا نشد.
پير الهی آن هنگام كه به منزل كوچك زن و مرد جوان قدم نهاد، اشراق نور مسرت و شادمانی، قلبهای آن دو، به ويژه معصومه را در برگرفت و با مهر و محبتی برخاسته از صميم دل، به خدمت و ارادت قيام نمودند و پروانهوار گرد شمع رخش به طواف برخاسته، از شراب طهور كلامش نوشيدند و از غذای سادهشان كه به صفای عشق آغشته بود، تقديم او داشتند و معصومه كه لحظهای چشم از سيمای پر فروغ آن عطيه الهی بر نمیگرفت، پيوسته از گلزار سخنان لطيفش گلها میچيد و در سايه قامت مباركش، بهشت را به نظاره مینشست.
آن محبوب دل و شب قدر معصومه، با تشكر و تقدير از متانت و ادب زوج جوان، تنها اندكی از كنار ظرف غذايشان تناول نمود و با دعا بر آنها، دست از غذا كشيد. سپس اجازه خواست تا در پستوی كوچك منزلشان، شب را به صبح برساند. از اينرو، اصرار و پافشاری زوج جوان را مبنی بر استراحت در اتاق نپذيرفت. وضويی تازه ساخت و در همان پستوی خانه به عبادت و راز و نياز شبانه مشغول شد و اينچنين، نغمه شورانگيز عشق و نياز را زمزمه لبان مطهر خويش ساخت و سحرگاهان، چراغی پر فروغ از محبت الهی در آن خانه برافروخت.
آن شب، قلعه شريفآباد از قدوم پربركت و انوار روحانيت آن پير صاحبدل الهی روشنی يافت و روح لطيف و آسمانیاش در منزل بیآلايش و لبريز از صداقت زوج جوان جانی تازه دميد. او غريبه نبود، آشنايی بود كه پرتو فطرتی پاك از سيمای منوّرش میتابيد و كوثر عشق و معرفت از قلب راز آشنايش میجوشيد. معصومه كه هنوز از اين واقعه معنوی و تحول عظيم روحانی به خود نيامده بود، چنان مجذوب آن وجه ملكوتی گرديد كه به بهای آغاز حياتی فرخنده، روی از راحتی و آسايش در آن شب مبارك برتافت.
او كه حديث عشق ظاهری را در چهار سال زندگی مشترك خود تجربه كرده بود، دانست كه بهرهای معنوی و ثمرهای روحانی از آن نصيبش نگرديده است. اما در آن فرخنده شب، مرواريد عشق نورانی را در بحر بيكران طهارت و لطافت پير صاحبدلی جست كه صدای سخن عشق را از كلام ملكوتیاش به گوش جان شنيد و ذره ذره وجودش از نغمه روحفزای محبت او به وجد و سرور آمد و بدين ترتيب، شعله فروزنده عشقی سوزان كه جان شيفته و بیقرار مادر را در بر گرفته بود، حمل چهارماههاش را نيز از آلايش هرگونه تيرگی و ظلمت تطهير مینمود و به واسطه اكسير مقدس عشق، و خلوص و دلدادگی معصومه، مس وجود فرزندش را به طلايی ناب مبدّل میساخت.
شبهنگام، زمزمههای عارفانه آن ولی خدا در لحظات خوش سحری، گوش جان معصومه را پيوسته نوازش میداد و آتش عشق و ارادت او را افزون مینمود. اشك شوق بر گونههای معصومه، زلالی از محبت و معنويت میآفريد و شكوه جبروتی آن وجود ربّانی، پيوسته لرزه بر اندام او میانداخت. هر چند او در فضای كوچك خانه خود بود، اما روحش بر محملی از نور با نجوای دلربای آن مرد الهی به اوج آسمان معنا پر میكشيد و به تماشای معراج روحانی عشق و صفای او مینشست.
ديدار آن روح منوّر قدسی، حالاتی عجيب در نهاد معصومه پديد آورده كه تاكنون هيچگاه آن را تجربه نكرده بود و در قلب لبريز از شور و اشتياقش، ديگر مجالی برای محبت اغيار نمیديد. و اينگونه، شهد ارادت آن كهربای عشق را نوش دل و جان ساخت و در جوار چشمهسار صدق و صفا، از علايق سرای ناسوت دل بريد و از محنتسرای خفتگان ملك رهيد و بر بهشت لقای اهل معرفت در فردوس برين گام نهاد.
معصومه كه تا سپيدهدمان از چشمان بيدارش، سرشك شوق و نياز بر گونههايش روان بود و در پرتو جذبه مهر و دلدادگی، در حضور قامت رعنای آن وجود پاكدل، نقش ماندگار عشق بر دلش پديدار میگشت، سروشی جانفزا از جنت عدن ربوبی بر قلبش طنين بشارت افكند و دم مسيحايی و دست كيمياگر آن روح الهی، وجود معصومه را به گوهری تابناك مبدّل نمود و رايحهای خوش از گلشن روح قدسی بر جانش دميده شد و چنان انقلابی معنوی در او به حقيقت پيوست كه ياد و خاطره آن وصلت عشق و دلدادگی برای هميشه در حريم قلب معصومه باقی ماند و طراوت ملكوتی آن شب قدر همواره آرامبخش جان او در فراز و نشيب زندگی گرديد.
آن شب، انوار مهتاب سحرگاهی از ميان شكاف ابرهای پراكنده، بر روی قلعه شريفآباد گسترده شد و چشمان بیقرار و جذّابش را به خانهای دوخت كه سالها در غم و اندوه فراق محبوب، به انتظار فروغ نويدبخش الهی نشسته بود. آن شب، شب نبود كه به روشنايی روز میدرخشيد. آسمان روستای شريفآباد در آن شب به زمينش غبطه میخورد و زمين، نهايت صفا و پاكی، و حقيقت كرامت و شرافت را در آن جايگاه منوّر تجربه مینمود و مهتاب، جمال مسرور خويش را در آينه مصفای شريفآباد به نظاره مینشست.
در ورای آن سرمای شديد زمستانی، گرمايی از آتش عشق نورانی، حريم قلب مشتاق و نيازمند معصومه را فرا گرفت و معصومه كه مريموار در محراب انس زكريای خود از رزق روحانی محبت میچشيد، نقش آن جلوه مقدس را جاودانه تا غروب زندگی بر لوح دل حك نمود و شب و روز، نجواگر ياد و خاطره آن وصلت عشق در جان بيدار خويش گرديد.
و اينگونه، مرد خدا آن شب سرد و تاريك را به جهانی از نور مبدل ساخت و سراچه وجود معصومه به واسطه آن همه عشق و ارادت، به زيور روحی از گلزار ملكوت آراسته شد و طفل چهارماههاش متاثر از آن همه جذبه روحانی، در فضايی آكنده از عطر بهشتی به رشد و بالندگی خويش میافزود و كوثر عشق و محبت آن سفير آسمانی با سيراب نمودن شجره طيبه نهاد معصومه، ثمره معنوی او را ميپروراند و افق آيندهای سرشار از تعالی و كمال را ترسيم مینمود؛ آينده فرخندهای كه از رهگذر شور و حال مستانه، و ارادت صادقانه معصومه، اوج خجستگی و نهايت شكوه و بزرگی را در سرشت وديعه پاكش جلوهگر میساخت.
كسی باور نداشت كه در فضای كوچك و بیآلايش روستای شريفآباد و در منزل محقر يك روستازاده فقير، چشماندازی از حضور يك ولیّ خدا نمايان شود و دست نقاش ربوبی در آفرينش صورتی آسمانی رود تا تولدی خجسته را به زنی از زنان روستا كه در انتظار فروغ عنايت الهی، سالها همدم فقر و محنت طاقتفرسای روزگار گرديده بود، نويد دهد.
سپيدهدمان پيش از آنكه خورشيد، چشمان خود را از لابهلای ابرهای آسمان به رؤيت اين واقعه عظيم الهی روشن سازد، معصومه تُنگی پر از آب به همراه يك ظرف مسی آورد و از آن نگار هميشه بيدار اجازه خواست بر دستهای مقدسش آب بريزد تا صورت مباركش را بشويد. آن پير وارسته كه در سيمای خستگیناپذير و مهتابگونهاش آثارشبزندهداری عاشقانه هويدا بود، قدم به پيش نهاد و در كنار ظرف نشست.
معصومه كه آن ولیّ الهی را در بر خويش میديد، سرشك مهر و محبت در ديدگانش حلقه زد و قلبش از جذبه اشتياق به تپشی دو چندان افتاد. جاذبه روحانی آن مرد خدا، دل و جان او را به سوی خود فرا میخواند و وجود لرزانش را طراوتی بهشتی میبخشيد و معصومه همچنان، دگرگون و بیخويشتن در حالی كه آب بر دستان او میريخت، خود را به جای آب احساس مینمود و آرزو داشت جانش را نيز در پای او فرو ريزد.
آن عارف و صاحبدل الهی، مشتی از آب را كه دريايی از زلال دلدادگی و صداقت معصومه در آن موج میزد، به صورت خود پاشيد و حرارت سوز و گداز شبانه را به خنكای آن سپرد، و معصومه كه در حسرت از دست دادن يگانه اميد قلبش به سر میبرد، روح پاك خويش را همنفس اين لحظات سرشار از جذبه عارفانه میديد و به هجوم سپاه هجران كه دلانگيزترين ساعات زندگی او را تهديد مینمود، میانديشيد. هر چند از اينكه محبوب ملكوتیاش عزم سفر نموده، دلتنگ و محزون بود و آه سوزناك فراق از نهاد شيفتهاش برمیآورد، اما از آنكه وجودی روحانی در فضای خانهاش گام نهاده و سرای زندگیاش را به گلبانگی از حديث وصلت عشق، شرافت بخشيده، سرخوش و مسرور به جهانی از تفضل و عنايت ربوبی مینگريست.
سرانجام، لحظه جانكاه جدايی نزديك شد. وصالی كوتاه اما به بلندای آسمان، به پايان خود میرسيد. بار ديگر، نگاه پريشان و شيدای معصومه در اعماق چشمان نافذ معشوق آسمانی خود، آخرين آيات صحيفه عشق را نجوا نمود. گويی ذره ذره وجودش در لحظه آغاز اين فراق جانسوز از هم گسيخت و دل و جان او برای هميشه همدم و همنفس اشكها و لبخندهای آن پير روشنضمير گرديد و نهاد پاكش مبتلای چنان تحولی شد كهديگر هيچگاه به خويشتن زنده نگشت و تنها در بيكران قلب آن زنده عشق و ايمان، و مأمن ولايی آن سرو روان، حياتی جاودانه يافت.
زمان وداع با آن پير الهی، كوتاهتر از آنچه معصومه به آن میانديشيد، سپری شد و لحظه هجران جانسوز و فراق پرسوز و گداز فرا رسيد. قطرات اشكی آتشين در چشمانش حلقه زد و برگونههايش روان شد و سكوت، حكايتگر نالههای عاشقی از خود رسته و بيانگر نوای سوزناك دلدادهای صادق گرديد.
آن شوريده دلبرده و پير وارسته، آهنگ سفر نمود و اصرار و پافشاری معصومه را مبنی بر ماندن بيشتر نپذيرفت و بر عزم خويش باقی ماند و آنگاه با مهربانی از ميزبانی خالصانه و ارادت وافر زوج جوان تقدير نمود و سپس رو به معصومه كرد و در سپاس آن همه مودت و خلوص عاشقانه فرمود:
«خداوند رحمان به شما فرزند پسری عنايت خواهد كرد كه نامش «يعقوب» است و در پهلوی راست بدن اين نوزاد، خال سياه هاشمی به اندازه سرانگشت سبابه وجود دارد و هر چه بر عمر آن مولود افزوده شود، آن نشان هم بزرگتر میشود تا اينكه وقتی به مرتبه و مقامی كه شايسته اوست، رسيد، آثارش محو میگردد».
تقدير اين عشق مقدس، در آن زمان برای معصومه، منشا خاطراتی چنان دلربا و بینظير گشت كه تا پايان عمر، تمامی لحظات زيبای زندگی را با قطرهای از شهد وصال آن عشق جانسوز برابر ندانست؛ چنان كه پس از آن وصلت روحانی و ماجرای به يادماندنی، لحن كلام معصومه در بازگويی آن حديث نياز و دلدادگی، جان هر مستمعی را به تكاپو وا میداشت و قلب هر شنوندهای را بشارتی شگرف در بينش و آگاهی میداد. بسيار غريب بود كه كسی اين سرگذشت معنوی را از زبان او بشنود و انقلابی روحانی در نهادش واقع نگردد.
و پنج ماه بعد، در اوّل خرداد ماه سال 1318 هجری شمسی، نويد آن صاحبدل كريم با ميلاد مبارك كودكی خوشاقبال به ظهور رسيد[3] و شجره متبرك وجود معصومه كه پيوسته سيراب از فيض ربّانی معشوق رحمانی خود بود و جانانه دل در گرو عشق آن وجه نورانی داشت، به ثمری فرخنده نشست.
صدق گفتار آن پير روشنضمير، با رؤيت خال سياه هاشمی در پهلوی راست بدن نوزاد بر همگان آشكار گرديد و مهتاب معنا در آينه حالات و سكنات ثمره جان معصومه، در همان اوان كودكی به تلالو نشست و زمين به يمن ظهور رادمردی از تبار عاشقان بر خود باليد و آسمان، صحيفه خود را به زيور انوار درخشان اين عطيه الهی بياراست و جوهره مقدس عشق در وجود اين كودك پاكسرشت به رويشی خجسته قيام كرد و در فراز و نشيب حياتی سرشار از فقر و محنت، و سختی و مصيبت به اوج شكوفايی خود نزديك شد و آن نشان مبارك هاشمی كه سالها پيش، ديدگانمان را به نظارهاش متبرك نموديم و گواهی روشن بر آن نويد غيبی يافتيم، بعد از ساليانی چند، در پرتو تمسك صادقانه حضرت استاد به ريسمان هدايت يكی از كاملان شريف دين، حدود 50 سالگی رو به محوی نهاد.
راهبر طريق معنوی و مربی الهی ما، حضرت استاد «يعقوب قمری شريفآبادی» كه از همان ابتدای كودكی به اشاره لطيف آن ولیّ خدا، آثار نورانيت و روحانيت در رفتار و حالات ايشان هويدا بود، از رهگذر فقر و تنگدستی طاقتفرسا و امتحانات و بلايای دشوار روزگار، يوسفوار در سايهسار توجهات خاصه پروردگار خويش به مدد صبری جميل، مسير نيل به قله رفيع معنويت را میپيمودند و پس از درك محضر رحمانی تنها مقتدای شريف خود، استعداد بالقوهای را كه به واسطه جذبات عاشقانه مادر بزرگوارشان در برابر نفحه قدسی آن پير ربانی، در وجود خويش احساس میكردند، در پناه دستگيری مربی رحمانی خود به فعليت رساندند و مراتب هفتگانه فرشته عشق را تا فتح عالم نورانی و وصول به وجه جميل رحيميت با رهتوشه عشقی ماندگار سپری نمودند.
پینوشتها:
[1]. قلعه شریفآباد، روستای کوچکی از توابع کهریزک شهر ری بوده که در محدوده فعلی فرودگاه بین المللی امام خمینی(س) قرار داشته است.
[2]. این دو فرزند خردسال، به نامهای رمضانعلی و جمیله بودهاند.
[3]. بعد از میلاد مبارک حضرت استاد، فرزندان دیگری در این خانواده سرشار از سرور معنوی به نامهای: ایوب، یوسف و ابراهیم متولد شدند که ایشان نیز از نسیم خوشبوی روحانی آن ولیّ خدا بیبهره نبودهاند؛ چنان که در ضمن پیشگوییهای آن مرد الهی، نکاتی چند درباره فرزندی که شش سال پس از جناب استاد پا بر عرصه هستی گذاشت (ایوب) بیان گردید که بعد از تولد او تحقق عینی یافت، و سرانجام در سال 1362 هجری شمسی در مسیر اعتلای اسلام ناب محمدی و در راه اهداف متعالی امام خمینی(س) جام شهادت را سر کشید.