چگونگی راهیابی به دارالذکر صفا

اوایل زمستان سال 1364 بود. آن سال‌ها به واسطه نقاشی مناظر طبیعت (دورنما) كه در خانه‌های مردم می‌کشیدم، با بیشتر نقاشان ساختمانی در شهرهای مختلف مثل: تهران، شهر ری و ورامین در ارتباط بودم. یكی از این نقاشان ساختمان، مردی درویش‌مسلك بود و به این خاطر، با ایشان در زمینه عرفان و معنویت هم‌صحبت بودم.

از آشنایی ما مدت‌زمان زیادی می‌گذشت که یک روز دیدم این نقاش، در خانه روبه‌روی منزل ما مشغول نقاشی است و این موجب می‌شد تا گهگاهی به او سر بزنم. یكی از همان ایام سرد زمستانی، او را دیدم كه خیلی شاد و خنده‌رو است. پرسیدم: چه شده درویش؟ امروز خیلی خوشحالی و زیاد می‌خندی! گفت: خنده‌ام به خاطر تو است. گفتم: مگر من خنده‌دارم؟ جواب داد: دیشب خوابی درباره شما دیدم كه وقتی بیدار شدم و برای همسرم تعریف كردم، هر دو خنده‌مان گرفت و خنده، ما را رها نمی‌کرد. الآن هم که شما را دیدم، باز خنده‌ام گرفته است. گفتم: مگر چه دیدی؟ پاسخ داد: چند وقت است كه مدام به من اصرار می‌نمایی كه شما را به خانقاه ببرم و من هم طفره می‌رفتم و به این موضوع بی‌اهمیت بودم؛ تا این‌که دیشب در خواب، پیرم را دیدم كه به من گفت: «برو به آقای قمری بگو: مقداری پول بردار ببر بده به درویش غلامعلی، بعد بیا خانقاه.»

گفتم: این‌كه خنده ندارد كه این‌قدر می‌خندی! در جواب، اظهار داشت: خنده‌ام به خاطر خوابم نیست؛ از چیز دیگری است. وقتی دلیل خنده‌اش را جویا شدم، گفت: همه ما نقاش‌ها می‌دانیم كه اگر برای كسی منظره دورنما بسازی، تا وقتی كه تمام دستمزدت را نگیری، از آن‌ خانه بیرون نمی‌روی. آخر تو با این اخلاق، چطور می‌خواهی دل از پول بكنی و ببری به آن درویش بدهی؟

در پاسخش گفتم: خُب، آن، مسأله‌اش با این فرق می‌کند. با شگفتی پرسید: یعنی واقعاً می‌بری و به آن درویش می‌دهی؟ جواب دادم: بله كه پول را می‌برم و می‌دهم. گفت: پس صبر كن تا یك روز با هم برویم پیش درویش غلامعلی.

من بنا بر گفته او، صبر كردم. یك هفته، یك ماه، دو ماه گذشت؛ ولی گویا نقاش، من را سر كار گذاشته بود و بر سر قولش نبود. یك روز به آنچه اتفاق افتاده بود، فكر می‌كردم كه پیر آن نقاش به او گفته بود: «برو به آقای قمری بگو که مقداری پول ببرد بدهد به درویش غلامعلی، بعد بیاید خانقاه.» نگفته بود كه تو او را ببر پیش درویش غلامعلی و بعد بیاور خانقاه. منظور او این بوده كه خودم باید به‌تنهایی این كار را انجام بدهم.

از آن‌جا كه می‌دانستم درویش غلامعلیِ هشتادساله كه عارفی وارسته بود، در بالای كوهی واقع در پیشوای ورامین منزل دارد، روزی نزد یكی از آشنایان که نقاش ساختمان بود و در همان منطقه سكونت داشت، رفتم. پس از سلام و احوال‌پرسی، گفتم واقعیت این است كه آمده‌ام چند سؤال از شما بپرسم. او نیز با رویی گشاده از من استقبال كرد. ادامه دادم كه آیا در این‌جا شخصی به نام درویش غلامعلی می‌شناسید؟ جواب داد: «بله، منزل او با ما سه چهار خانه فاصله دارد.» بعد شروع به خنده کرد. دلیل خنده‌اش را كه پرسیدم، گفت: از پرسش شما خنده‌ام گرفته؛ چرا كه در این حوالی به این درویش می‌گویند: «درویش فلان.» (ادب اجازه نمی‌دهد كه آن كلمه زشت را بیان نمایم.) دوباره پرسیدم: با همه این حرف‌ها، آیا می‌توانی هر چه درباره او می‌دانی، برایم بگویی؟ گفت: بله، می‌گویم. پرسیدم: این درویش كه شماها این اسم زشت را روی او گذاشته‌اید، كارش چیست؟ چه كار می‌كند كه با لقب نامناسب او را صدای می‌كنید؛ آیا كثیف می‌گردد یا دزدی می‌كند یا اشتباه و خلاف دیگری از او سر زده است؟ سپس تأكید نمودم كه ببین! حواست باشد كه گفتی راستش را می‌گویم.

پاسخ داد: راستش این است كه هر وقت او را می‌بینم، نه كثیف و آلوده است و نه بی‌نظم و بی‌ادب. همیشه او را مرتب و تمیز دیده‌ام. علاوه بر این، بعضی از اشخاصی كه در این منطقه می‌شود روی حرف آن‌ها حساب كرد، گفته‌اند كه او در نیمه‌های شب از خانه‌اش بیرون می‌آید و با مقداری آذوقه و پول می‌رود به مردمان فقیری كه می‌شناسد، كمك می‌کند.

گفتم: پس چرا او را با این كلام زشت صدا می‌زنند؟ جواب داد: «نمی‌دانم. بیشتر نمازخوان‌ها  و مردم عادی این طور می‌گویند. حالا این لقب از کجا شروع شده، نمی‌دانم. من هم طبق عادت و بدون هیچ منظوری این کلمه را می‌گویم.» گفتم: با اوصاف خوبی که برای او ذکر کردی، باز هم می‌خواهی او را با همان اسم نادرست صدا بزنی؟ قدری فکر کرد و گفت: «با توجه به این‌كه می‌دانم شما، بی‌خود و بی‌جهت از كسی طرف‌داری نمی‌كنید، دیگر سعی می‌کنم آن کلمه زشت را بر زبان نیاورم.»

وقتی از او خواستم که مرا با ایشان آشنا كند، بیان داشت که حتماً، این کار را انجام می‌دهم. گفتم: پس من امروز برمی‌گردم خانه و منتظر خبر شما هستم كه مقدمات آشنایی ما را آماده كنید.

چند روز از این قضیه گذشت تا این كه روزی، همان نقاش ساكن پیشوا مرا دید و گفت: با درویش صحبت كردم و از او وقت گرفتم. درویش غلامعلی همین هفته، چهارشنبه بعدازظهر منتظر شما است. در روز موعود، مقداری پول برداشتم و رفتم به در خانه درویش غلامعلی. آن آشنا، مرا به ایشان معرفی نمود و رفت. درویش مرا به درون منزلش دعوت نمود. درون خانه، بدون هیچ حرف و سخنی، رفت مثنوی مولانا را آورد و شروع كرد به خواندن. من آن پیر عارف را می‌نگریستم كه همزمان با خواندن اشعار مثنوی، اشك از دیدگانش جاری بود. ساعتی در همین شور و حال گذشت. سپس روی به من نموده و گفت: خیلی خوش آمدید.

پس از پذیرایی ایشان، از او سپاسگزاری نمودم كه مرا نیز به فیض معنوی رسانده بود. سپس تمام آنچه را برایم اتفاق افتاده بود، برایش تعریف نمودم. درویش، بدون هیچ سخنی، فقط گوش می‌داد. در پایان صحبت‌هایم، به‌آرامی گفت:‌ «در اقوام نزدیك خودتان، شخص محتاج و نیازمند دارید؟» جواب دادم: «بالأخره در همه جا، محتاج و نیازمند پیدا می‌شود.» درویش فرمود كه: «ببرید پول را بدهید به همان‌ها.» من هم به فرمایش ایشان عمل نمودم و آن پول را به طور غیر مستقیم به یک خانواده نیازمند رساندم و منتظر ماندم.

پس از گذشت یك ماه، وقتی دیدم راه ورود به خانقاه به رویم گشوده نشد، دوباره به فكر فرو رفتم و متوجه شدم كه آن پیر روشن‌ضمیر به نقاش گفته بود: آقای قمری باید خودش پول را ببرد بدهد به درویش غلامعلی، نه به كس دیگر. دو مرتبه به خدمت درویش غلامعلی رفتم و ایشان همچون بار نخست از من پذیرایی کرد و با حال و هوای خوش معنوی‌اش چند غزلی برایم خواند و اشک شوق بر دیدگانش جاری شد. آنگاه نظرم را مبنی بر این‌که به گفته آن عارف باید پول را به خودتان بدهم، برای‌شان بازگو نمودم و ایشان نیز هدیه ناقابل مرا با رضایت‌خاطر و گشاده‌رویی پذیرفت و بسیار دعایم نمود.

سه روز از این قضیه نگذشت كه روزی یكی از آشنایان كه رابطه چندانی با من نداشت، به سراغم آمد و گفت: «آقای قمری! ما سه نفر هستیم كه می‌خواهیم بعدازظهر پنج‌شنبه همین هفته به دیدن حاج آقای طوطی همدانی در شهر ری برویم كه هم شاعر است و هم عارف. اگر تمایل دارید شما هم با ما تشریف بیاورید.»

من كه علاقه بسیاری به شاعران و عارفان داشتم، دعوت ایشان را با كمال میل پذیرفته و در زمان مقرر با وسیله نقلیه آن دوستان رفتیم به شهر ری، ابتدای بازار قدیم و درون كوچه پاچنار، درب خانه آن شاعر صاحبدل را به صدا درآوردیم. شخصی كه بعداً متوجه شدم، پسر بزرگ حاج آقای طوطی است، درب را گشود و پس از سلام و احوال‌پرسی گفت: «حتماً با حاج آقا كار دارید!» گفتیم: بله، همین طور است. می‌خواهیم حاج آقا را زیارت کنیم. ایشان با لبخند پاسخ داد: «حاج آقا تشریف ندارند. رفته‌اند خانقاه.»

من با شنیدن نام خانقاه، خیلی خوشحال شدم. آدرس خانقاه را از او گرفتیم و راه افتادیم به سمت چشمه علی، دار‌الذكر صفاییه. موقع اذان مغرب بود كه وارد حیاط دارالذکر شدیم و من با ذکر «بسم الله الرحمن الرحیم»، به آن مکان پا گذاشتم؛ محوطه‌ای بود نسبتاً بزرگ و مملو از درختان گوناگون و گل‌های رنگارنگ همچون درختان بید مجنون و گل‌های یاس و محمدی و نیز حوض آبی در وسط آن حیاط. از لابه‌لای درختان گذشتیم تا رسیدیم به نزدیكی حوض آب كه در سمت راست آن، مساحتی حدود پنجاه متر را فرش انداخته بودند و بوی عود و عنبر و عطر و گلاب قمصر، تمام فضا را خوشبو نموده بود. پنجاه شصت نفر در آن‌جا حضور داشتند، و همه در سكوت و مشغول ذکر صلوات بودند.

به اتفاق دوستان رفتیم گوشه‌ای زیر یك درخت نشستیم و با ایما و اشاره دوستان، حاج آقا طوطی را دیده و با حركت چشم و سر با ایشان احوال‌پرسی نمودیم. در آن لحظات، خیلی كنجكاو بودم بدانم بزرگ و آقای آن جلسه كیست؟ اما فكرم به جایی نرسید. آنگاه متوجه شدم كه ایشان هنوز تشریف نیاورده‌اند. افراد بسیاری آمدند كه غالب آن‌ها محاسنی بلند و ظاهری روحانی داشتند؛ اما پس از چند لحظه درمی‌یافتم كه هیچ یك از آن‌ها، بزرگ و آقای آن محفل نیست. بالأخره، آقا با ذكر صلوات همراه چند نفر كه همگی محاسنی بلند داشته و در دست یكی از ایشان ظرفی پُر از مشك و عنبر بود، وارد جلسه شدند.

برای اوّلین‌بار نگاهم كه به آقا افتاد و با ایشان چشم در چشم شدم و جمال زیبای‌شان را دیدم، ضربان قلبم شدت گرفت. متوجه شدم كه آقا در اثنای گذر از بین جمعیت، زیر چشم، گهگاهی به من نگاه می‌كنند. در آن لحظه نورانی و روحانی، چه حالاتی بر من گذشت، قلم از توصیف آن عاجز است. سپس آقا و همراهانش در صدر مجلس نشستند. ایشان پس از صرف چای، با ذكر صلوات حضار، بر منبر نشسته و پس از نام خداوند و سلام و درود بر پیامبران الهی، حضرات معصومین(ع) و نیز اولیاءالله، سخنرانی خود را آغاز نمودند.

باید اعتراف نمایم، تا آن زمان، یعنی بهار 1365 كه من 47 سال داشتم، از هیچ كس چنان سخنانی نشنیده بودم. احساس می‌كردم سینه مرا شكافته‌اند و آقا دارند كتاب قلب من را می‌خوانند؛ یعنی آنچه در طول سالیان عمرم دوست داشتم بشنوم، در آن ساعت‌ می‌شنیدم. گفته‌های آن شبِ آقا، مانند شهاب‌‌های نورانی اثرگذار بودند كه پی در پی بر روح و روان من فرود می‌آمدند. آن شب برای من یک شب استثنایی بود که هرگز فراموش شدنی نیست.

پس از سخنان آقا و زیارت ایشان در خانقاه دار‌الذكر صفاییه و صرف شام و چای، حضار یكی پس از دیگری جلسه را ترك می‌گفتند. به همراه حاج آقا طوطی و شخصی كه با ایشان بود، ما نیز مانند سایرین به ظاهر از آن‌جا بیرون آمدیم، ولی به واقع، دل‌مان را همان‌جا جا گذاشتیم. من و حاج آقا طوطی در صندلی جلوی ماشین نشستیم و سه نفر دیگر در صندلی‌های عقب. من از شوق زیاد و فرط علاقه، دست راستم را پشت صندلی حاج آقا طوطی قرار دادم تا ایشان راحت‌تر باشند. درها بسته شد و حركت نمودیم. به سه‌راه ورامین نرسیده بودیم كه رو كردم به سرنشینان پشت سرم، با ادب و احترام گفتم: «اگر می‌شود درِ عقب ماشین را باز كنید و سپس ببندید.» حاج آقا طوطی تعجب كرد و پرسید: «برای چه؟ مگر اتفاقی افتاده؟» جواب دادم: «چیزی خاصی نیست حاج آقا! چهار تا از انگشتانم از موقع حركت، لای درِ ماشین مانده است.» حاج آقا ناگهان با عصبانیت به راننده گفت: «نگه‌دار! زود نگه‌دار!» درِ عقب ماشین كه باز شد، حاج آقا با ناراحتی گفت: «بگذار دستت را ببینم چه شده؟» چهار انگشت دست راستم همگی از فشار زیاد، پوست و گوشت‌شان له شده و به استخوان رسیده بودند. ایشان با لحنی تأسف‌بار پرسید: «پس چرا از آن موقع تا حالا، چیزی نگفتی؟» جواب دادم: «با وجود چنین شخص بزرگوار و عزیزی که در كنارم قرار گرفته، من چه می‌توانستم بگویم!» حاج آقا طوطی از این پاسخ من، خیلی خوشحال شد و مرا دعا فرمودند. انگشتانم را با پارچه تمیزی بستم و دومرتبه راه افتادیم. ایشان را تا درب منزل‌شان بدرقه نمودیم و برگشتیم به ورامین.

پس از آن شب به یادماندنی، رابطه دوستی گرم و صمیمی من و حاج آقا طوطی تا آخرین لحظه حیات ایشان ادامه داشت. او دیوان اشعار خودشان را به این حقیر هدیه و در صفحه اوّل آن كتاب با دست‌خط خودشان مرقوم نمودند:

«بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین

این کتاب من سراسر منّ و سلوای دل است
در حقیقت شکرستان است، گویی نیست، هست
هر کسی را تحفه‌ای باشد به نزد دوستان
تحفه طوطی ثنای آل یاسین است و بس

جهت يادبود به دوست گرامی آقای حاج يعقوب قمری نوشته شد.
أحقر ناس، ابوالحسن طوطی همدانی، ساكن شهر ری. التماس دعا از دوستان مولا دارم. ابوالحسن طوطی.»
اين بود داستان ديدار با درويش غلامعلی،‌ رفتن به دارالذكر صفاییه و سپس حضور پیوسته در محضر مقدس و منور و مطهر آقا و سرور دو عالمم.

play_circle_filled
pause_circle_filled
volume_down
volume_up
volume_off
به اشتراک بگذارید
keyboard_arrow_up
error: