پیام شهید به برادرش

در بحبوحه انقلاب، دو برادر اهل كردستان كه بسیار شجاع و جوانمرد بودند، با من رفاقتی صمیمانه داشتند. در تظاهرات آن روزها، یكی از آن‌ها به ضرب گلوله سرهنگی ارتشی، شهید شد و برادر دیگرش كه بعد از انقلاب سال‌ها در بسیج فعالیت می‌كرد، با این‌كه یكی‌دو مرتبه نیز به جبهه رفت، اما ناگهان به قول امروزی‌ها غیبش زد و همراه خانواده‌اش ناپدید شد و دیگر كسی از او خبر نداشت.

شاید چهار یا پنج سال از ناپدیدشدن او می‌گذشت كه شبی در خواب، برادر شهیدش را در جایگاهی بسیار سرسبز و وسیع دیدم که نشسته؛ اما از سردرد می‌نالید. او مدام، اسم برادر زنده‌اش را به زبان می‌آورد و با دست به سرش می‌زد و مرتب تكرار می‌نمود: «امان از دست برادرم،‌ امان از دست برادرم… .» در همان عالم خواب، نزدیك‌تر رفتم و پرسیدم: «فلانی! چه شده؟ چرا ناراحتی؟» پاسخ او فقط یك جمله بود: «امان از دست برادرم…» و نامش را بر زبان می‌آورد. به او گفتم: «خوب! این‌كه برای شما كاری نداره. تو كه جزء شهدا هستی. از خدا بخواه كه إن شاء الله خودش او را هدایت كنه.» اما او جواب مرا نداد و حرف خودش را تكرار می‌نمود و ناله می‌كرد. در این حال، احساس كردم من باید این پیام را به برادرش برسانم.

از خواب كه بیدار شدم، كنجكاو بودم بدانم برادرش كجا است و چه كرده؟ از دوستان و آشنایانش، پرس‌وجو نمودم كه او كجا است و در چه حالی است؟ اما فقط یك پاسخ می‌شنیدم كه: «اصلاً از او صحبت نكن. او رفته و گمراه شده.» ولی از چگونگی گمراهی او چیزی به زبان نمی‌آوردند. این جواب‌ها مرا قانع نمی‌نمود تا روزی كه شوهر خواهر او را دیدم. پاسخ تكراری او نیز، كنجكاوی مرا بیشتر تحریك نمود كه بدانم او چه كرده است. گفتم: از برادر شهیدش برای او پیام مهمی دارم. به او بگو كه بیاید، مرا ببیند تا پیام برادرش را به او برسانم. علی‌رغم اصرار او، خوابم را برایش نگفتم و از وی خواستم كه به او بگوید حاج آقا قمری پیام خیلی مهمی از برادر شهیدش دارد و باید زود به دیدن من بیاید. او نیز که کنجکاو شده بود، قول داد خواسته مرا انجام دهد.

چند وقتی از این جریان گذشته بود. یك روزِ سرد و بارانی كه در حال رفتن به سر كار بودم، متوجه شدم كه از فاصله دور، مرا صدا می‌زند. وقتی نزدیك آمد. دیدم چهره برافروخته و خشنی دارد. پس از سلام و احوال‌پرسی‌های معمول، جویای پیام برادرش شد. بعد از تعریف خوابم برای او، ادامه دادم: «در این مدت كه خبری از تو نداشتم، نمی‌دانم كه چه كرده‌ای كه برادرت نگران شده و این‌گونه از دست تو می‌نالید و دائم بر سرش می‌زد و می‌گفت: «امان از دست برادرم.»» او با دل‌خوری و ناراحتی خاصی گفت: «آخه می‌دونی چیه حاجی! این انقلاب… .» دیگر نگذاشتم حرفش را تمام كند و جواب دادم: «ببین! حرف‌ اضافی نزن. همین كه برادرت از آن دنیا،‌ برای تو دلسوزی کرده، بهترین دلیل حقانیت این انقلاب است كه برادرت جانش را برای آن فدا نموده. من كه نمی‌دانستم تو گمراه هستی. توسط برادرت متوجه شدم. من، مأمورم و معذور.»

بعد از صحبت‌های تند و بی‌رودربایستی من، قدری نرم و آرام شد و برایم تعریف كرد: حقیقتش، حاجی، مدتی است که در كردستان، یكی از اعضای گروهك «كومله» شده‌ام و اگر آن‌ها بفهمند كه از ایشان بریده‌ام و قصد فرار دارم،‌ خودم و خانواده‌ام را می‌كشند. ابتدا باید در این‌جا (شهرک مدرس ورامین) خانه‌ای تهیه نموده، بعد به كردستان بازگردم و شبانه، دور از چشم همه، مخفیانه اسباب و اثاثیه‌ام را بردارم و با زن و بچه فرار كنم. من نیز با نظر وی موافقت کرده و او را تشویق نمودم.

بعد از زمان كوتاهی، او را دیدم كه به شهرک نقل مکان نموده و دوباره عضو بسیج شده است. مدتی پس از آن، به جبهه رفت. برای بار دوم كه می‌خواست به جبهه برود، شبی برای حلالیت گرفتن به درِ منزلم آمد. وقتی دلیل حلالیت طلبیدن را از او پرسیدم، جواب داد كه: «من دارم به جبهه اعزام می‌شوم و این بار به من الهام شده كه دیگر برنمی‌گردم و شهید می‌شوم.» من مکرّر او را در خصوص ثبات قدم در اعتقادش سفارش کردم و بعد به او دلداری داده و از این تفكرات نهی‌اش ‌نمودم و گفتم: «صبور باش که خدا با تو است»؛ هرچند به دل من هم برات شده بود که او شهید می‌شود. به هر حال، از من خواست تا برای یادگاری و یادبود، ‌چیزی به او بدهم تا همراه خودش به جبهه ببرد. فردای آن روز هنگام اعزام، چفیه خودم را به عنوان یادگاری به او دادم. سپس مرا بوسید، خداحافظی كرد و رفت. وصیت‌نامه خودش را نیز نوشته و به خانواده‌اش تحویل داده بود. مدتی بعد یکی از دوستانِ هم‌سنگرش، خبر شهادت او را برای خانواده‌اش آورد. و این‌گونه، او به دیدار برادر شهیدش شتافت.

play_circle_filled
pause_circle_filled
volume_down
volume_up
volume_off
به اشتراک بگذارید
keyboard_arrow_up
error: