نجات از سمّ مُهلك

صبح یكی از روزهای پنج شنبه سال 1374، آقایی از اهل جلسه به واسطه آشنایی زیادی که با اینجانب داشت و هر هفته به اتّفاق همسرش در جلسه شب‌های جمعه حاضر می‌شد، مضطرب و بسیار نگران به منزل ما آمد و در حالی كه به شدّت اشک می‌ریخت، از من درخواست كمك کرد. دلیل نگرانی‌اش را كه پرسیدم، گفت: «برای خانمم مشکلی پیش آمده که دارد از دستم می‌رود. او را به بیمارستان برده‌ایم و پزشكان هم پس از زحمات زیاد با یأس و ناامیدی به من گفتند: «آنچه از دست ما بر می‌آمد، برای ایشان انجام دادیم. مُردن یا نمردن او، دیگر با خدا است. بیش از این، كاری از دست ما بر‌نمی‌آید.»» او مدام تكرار می‌كرد: «آقا! کمکم کنید، خانمم دارد از دستم می‌رود.» گفتم: بگو ببینم چه شده، چه اتّفاقی برایش افتاده؟ ‌گفت: «خانمم از دیشب تا حالا، در حالت بی‌هوشی به سر می‌برد. من و مادر خانمم و برادرانش و چند نفر از نزدیكانمان، از همه جا ناامید شده بودیم كه ناگاه به یاد شما افتادیم تا از شما کمک بگیریم.» او با حال مضطرب، مرتّب این جمله را تكرار می‌كرد كه: «آقا! کمکم کنید، خانمم دارد از دستم می‌رود.» گفتم: تعریف کن، بگو قضیه چیه؟

گفت: «حقیقتش، خجالت می‌كشم بگویم. پریشب به واسطه مسائل کوچک و هیچ و پوچ، در خانه با هم مشاجره كردیم و از آن‌جا كه هیچ كدام كوتاه نیامدیم و همچنان در بین ما این ناراحتی و كدورت باقی بود، همسرم صبح آن شب بعد از بیرون رفتن من از خانه به سوی محل كار، در اثر شدّت ناراحتی و عصبانیت و از روی نادانی، دست به کار خطرناکی می‌زند و چندین عدد قرص می‌خورد و به هیچ كس هم اطلاع نمی‌دهد كه قرص خورده و در جای خودش در خانه می‌خوابد. ساعت پنج بعدازظهر كه من از سرِ كار به خانه آمدم، دیدم او به خواب عمیقی فرو رفته و هر چه صدایش می‌زنم، جوابی از او نمی‌شنوم. پس از چند لحظه، متوجه شدم همه قرص‌هایی را كه در جعبه داروخانه بوده، یک جا خورده است. بلافاصله، با كمك چند نفر از خانم‌ها، همسرم را به بیمارستان بردیم و در آن‌جا پس از كمك‌های اوّلیه و مراقبت‌های ویژه پزشكی، در نهایت دكتر به من گفت: «بیش از این، دیگر كاری از دست ما ساخته نیست. می‌توانید مریض‌تان را به خانه ببرید و مراقب او باشید؛ چون سمّ تأثیرش را در خون گذاشته، بقیه‌ آن با خداست.» آقاجان! اوّل خدا، بعد به دعای شما نیازمندیم.»

صحبت‌های ایشان كه با چشمانی گریان و حال و هوای مضطرب همراه بود، یك حالت خاصی در من ایجاد نمود که بلافاصله از جایم بلند شدم و به ایشان گفتم: برویم ببینیم خدا چه می‌خواهد. وقتی به منزل ایشان رسیدم، دیدم همه نزدیكان او ناامید و نگران، در حال گریه هستند. با عجله پرسیدم: مریض كجا است؟ گفتند: «درون اتاق افتاده.»

وقتی داخل اتاق شدم، دیدم مادر آن خانم به همراه یكی دو نفر از نزدیکانش در كنار او با غم و اندوه دارند اشك می‌ریزند؛ در حالی كه هیچ اثری از هوش و حواس در او دیده نمی‌شد. صورتش مثل زغال، سیاه، و مانند چوب خشک، بی‌حركت در رختخواب افتاده و چشمانش باز، و زبان از دهانش بیرون آمده بود. با دیدن این وضعیت، حالت شوك و دگرگونی روحی در من ایجاد شد. دست به دعا بردم، گفتم: خدایا! مرا در این موقعیت، برابر یك مرده قرار داده‌اند. چكار برایش می‌توانم بكنم؟ خدایا! كمكم كن!

در آن حال، بی‌اختیار به همه نهیب زدم كه: این‌جا را ترك كنید. آن‌ها با دیدن حال و هوای غیر طبیعی من، به‌سرعت كنار رفتند و با تعجب به من نگاه می‌كردند. در كنار او كه در واقع یک مٌرده و تمامی اعضای بدنش سرد و خشك و چشمانش باز و زبانش سیاه شده و از دهانش بیرون افتاده بود، نشستم و هر چه بر سر و صورت او بود، كنار زدم و نگاه عمیقی به صورتش كردم. بعد از یك دقیقه كه به چشمان بی‌روحش نگریستم، دست راستم را روی پیشانی‌اش بردم و سرم را پایین گرفتم و مانند آدم تب‌دار، دو دقیقه در این حالت مكث كردم. در این موقع بود که احساس كردم از دست راست من، انرژی حیات‌بخش مانند جریان آب وارد بدن او می‌شود. پس از حدود سه دقیقه، دیدم صورت او دارد آرام‌آرام به حالت طبیعی برمی‌گردد. با یك حال و هوای خاص روحی با او سخن گفتم و از او خواستم كه زبانش را در دهانش ببرد و بنشیند و سپس بایستد و بعد كمی راه برود. او هم به‌آرامی همه حرکاتی که می‌گفتم، مرتب انجام می‌داد؛ حتّی با اشاره من، هفده بار نشست و برخاست. تمام این ماجرا، بیشتر از پانزده دقیقه طول نكشید که به او گفتم: دیگر می‌توانی بروی در آشپزخانه به آن‌ها کمک کنی و او نیز به آشپزخانه رفت. هنگام ظهر وقتی ناهار را آوردند، حتّی در حضور مادر و برادر و همسرش، دو بشقاب برنج هم خورد و همگی از این واقعه، خوشحال و خشنود شدند. پس از صرف ناهار، همسر آن خانم تا دَمِ در مرا بدرقه كرد و با خداحافظی منزل ایشان را ترك نمودم.

آن پنج‌شنبه، با خوبی و خوشی گذشت و طبق معمول که شب‌های جمعه هر هفته در منزل‌مان جلسه قرآن و سخنرانی داشتم، آن شب آن‌ها به جلسه نیامده بودند و شب را در قرچک، منزل مادر‌خانم‌شان مهمان بودند. در آخر جلسه، ساعت یازده شب كه مشغول سخنرانی بودم، همسر آن خانم به من زنگ زد و ضمن عذرخواهی گفت: «آقا! حال خانمم دومرتبه بد شده؛ به طوری كه هر چه سوزن به بدنش می‌زنم، احساس نمی‌كند. آقاجان! چكار كنم؟» من به واسطه این‌كه آن شب، جلسه داشتم و منزل‌مان جمعیت زیادی آمده بودند و نیز به خاطر خویشاوندان ایشان كه در منزل مادرخانم‌شان جمع شده بودند و حضور دوباره در آن مكان برایم مقدور نبود، در جواب به او گفتم: برای ایشان دعا می‌كنم.

آن شب پس از اتمام جلسه، با کسالت و ناراحتی زیاد که از آن واقعه داشتم، خوابیدم و در وقت سحر بعد از راز و نیاز سحرگاهی و خواندن نماز صبح، مشاهده نمودم كه دو نوجوان 9 و 12 ساله به نزدم آمدند و پس از سلام، یك برگه قرمز رنگ كوچك كه مربوط به كفن و دفن مُرده‌ای می‌شد، به دستم دادند و گفتند: «آقا! این نامه را به ما دادند كه به شما بدهیم تا شما آن را امضا كنید.» من نسبت به امضا كردن آن نامه، خیلی بی‌تفاوت و بی‌اراده بودم و نمی‌دانستم كه نامه از طرف چه كسی و مربوط به چه مُرده‌ای است و این دو نوجوان از فرزندان چه كسانی هستند! در حالی كه خیلی عمیق به آن نامه نگاه می‌كردم و هیچ‌گونه احساسی هم در خود نداشتم، از امضای آن خودداری نمودم و به آن‌ها گفتم: ببرید، من امضا نمی‌كنم. هر چه اصرار كردند، نپذیرفتم و نامه را به دست‌شان دادم. آنان نیز با كراهت نامه را گرفتند و خیلی مؤدّبانه خداحافظی نمودند و رفتند.

پس از دیدن این مشاهده، چون می‌دانستم که خواب بعد از نماز صبح قبل از آفتاب، [معمولاً] تا ساعت دهِ همان روز تعبیر می‌شود، متوجه شدم آن نامه، گواهی فوت همان خانم بوده و آن دو نوجوان، پسران او بودند كه نامه مادرشان را برای امضا به نزد من آورده بودند. از این‌رو، به همسرم، حاجیه خانم، گفتم: آن خانم که دیشب دوباره حالش خیلی بد شده بود، امروز حدود ساعت ده صبح همسرش به ما زنگ می‌زند و خبر از سلامتی خانمش می‌دهد. بدین ترتیب، ساعت ده و ربع بود که همسر آن خانم با من تماس گرفت و بعد از تشكر بسیار گفت: «آقاجان! دیشب نزدیكی‌های نماز صبح بود که حال خانمم آرام‌آرام رو به بهبودی رفت؛ تا این‌كه پس از نماز، حالش كاملاً خوب شد و توانست روی پای خودش بایستد. اكنون كه با شما صحبت می‌كنم، پس از چند ساعت قدم زدن در صحرا به خانه برگشته‌ایم و الآن می‌خواهد با شما صحبت كند.» آن خانم با صدایی لرزان سلام كرد و از من خیلی تشكر نمود.

و اینک با توجه به این‌که سال‌ها از این ماجرای پُرخاطره و غم‌انگیز آنان می‌گذرد، امیدوارم  عنایات سرشار الهی شامل حال‌شان گردیده و روح معنوی در تار و پود وجودشان دمیده شود؛ چنان‌که محل اقامت‌گاه‌شان، مدت بسیاری جایگاه فیوضات خدای رحمان از برای ابرار گشت.

play_circle_filled
pause_circle_filled
volume_down
volume_up
volume_off
به اشتراک بگذارید
keyboard_arrow_up
error: