یکی از روزهای سال 1375، ساعت 9 صبح بود که ناگهان خبر آوردند یکی از نوههایم که چهار ساله بود، زیر مینیبوس رفته و چرخ جلوی ماشین از روی سینهاش گذشته است. یک ساعت پیش از این اتفاق، در منزل ما بود و من خیلی به او محبت و علاقه نشان دادم. دانستم که محبتهای بیش از حدّم، باعث بروز این حادثه شده است. به این دلیل، حالت بسیار عجیب و نگرانکنندهای به من دست داد. درِ اتاق را به روی خود بستم و کسی را به داخل راه ندادم. در این مدت، فشارهای سنگین روحی در وجودم شدت گرفت و من بهسختی در برابر آنها استقامت میکردم؛ تا اینکه از بیمارستان خبر آوردند که دکترها میگویند: حال بچه خوب است و قفسه سینهاش نیز هیچ آسیبی ندیده! وقتی نوهام به خانه بازگشت، بهسرعت نزدم آمد و مرتب این جمله را تکرار میکرد که: «باباجونی! دیگه منو دوستم نداشته باش!» من نیز در پاسخ گفتم: خُب، دیگر دوستت ندارم.