قلعه ولایت

در اوایل سال 1366 بود که در رؤیایی مشاهده کردم: من و رضوانی‌پور سوار بر یک موتور، از روستایی نسبتاً بزرگ بدون هیچ هدفی حرکت کردیم و در کویری بی‌آب و علف که چرخ‌های موتور در ماسه‌های سوزان آن فرو می‌رفت و ما را به‌سختی و مشقت انداخته بود، به پیش می‌رفتیم؛ تا این‌که به جایی رسیدیم که دیگر هیچ اثری از آبادانی دیده نمی‌شد و تا چشم کار می‌کرد، صحرای خشک و سوزان بود. پس از مدتی، قلعه‌ای را دیدم که دیوار‌های قدیمی و بلندی داشت و دربی دولنگه و بزرگ. نزدیک رفتیم و وقتی دیدیم درب قلعه نیمه‌باز است، وارد شدیم؛ گویا درب را برای ما باز گذاشته بودند.

در داخل قلعه، بنایی قدیمی با ایوانی بلند بود که حدوداً هفت پله داشت و در آن ایوان، کنار درب ورودی عمارت، حضرت آقا بر روی یک صندلی رو به مشرق سمت امام رضا(ع) با حالتی روحانی سرشان را به طرف آسمان گرفته بودند. ما هم نزدیک ایوان رو‌به‌روی آقا ایستادیم و سلام کردیم. از آن‌جایی که ایشان در حال و هوای سکوت عارفانه‌ای بودند، با روی گشاده به ما نگریستند و با اشاره سر جواب سلام ما را دادند. نگاه پُر از معنا و حال و هوای روحانی آقا، توجه مرا به حقایقی که در پشت سر ایشان بود، جلب کرد. من از گوشه درِ نیمه‌بازی که پشت سر آقا بود، دیدم حضرت شاه ولی‌الله دهلوی، استاد معنوی ایشان هم در اتاقی نیمه‌تاریک به همان صورتی که حضرت آقا هستند، روی یک صندلی نشسته‌اند و پشت سر شاه ولی‌الله هم درِ نیمه‌باز دیگری را دیدم که شیخ بزرگوارشان به همان حالت در اتاقی نیمه‌تاریک نشسته‌اند و از پشت ایشان هم اتاق‌های پشت سر هم بسیاری وجود داشت که مشایخ بزرگواری در درون آن‌ها حضور داشتند؛ تا آن‌جا که دیگر جز تصویری محو چیزی نمی‌دیدم. آنگاه عاشقانه به جمال زیبای حضرت آقا نگریستم و با رعایت ادب و احترام بدون آنکه به ایشان پشت کنیم، آرام‌آرام از مقابل ایشان دور شدیم و از دروازه قلعه خارج گشتیم. در حال بستن درب قلعه بودیم که از آن رؤیا بیدار شدم.

play_circle_filled
pause_circle_filled
volume_down
volume_up
volume_off
به اشتراک بگذارید
keyboard_arrow_up
error: