پنج شش سالی بود که از خدمت سربازی برگشته بودم. در همان ایامی که به ورزش کشتی اشتغال داشتم و بسیار قوی و نیرومند بودم، برخی اوقات حالاتی معنوی در من پدید میآمد که برای خلوت کردن با خدا و آرامش روحی به بیابان میرفتم. از قضا یک روز صبح بسیار سرد، حالت عجیبی از عشق و جنون برایم پیش آمد که خیلی بیطاقت شدم. به بیابان رفتم و بالای یک بلندی که مشرف به قبرستانی قدیمی بود، مشغول راز و نیاز و گریه شدید گردیدم. ناگاه، دیدم شخصی از دور به طرف من میآید. فوراً اشکهایم را پاک کردم و خودم را به صورت عادی درآوردم. مستقیم پیش من آمد. دیدم جوانی است درشتاندام و سر و وضع مناسبی هم ندارد. سلام کرد و نزدیک من نشست. منتظر بود که چیزی به او بگویم. از او سؤال کردم: چهکارهای؟ با صدای ضعیف جواب داد: من اهل عشقم. متوجه منظورش نشدم و دوباره پرسیدم: منظورت چیست که میگویی اهل عشقم؟ گفت: اهل عشقم دیگر، پول میگیرم و… . در آن زمان، مردم وضعیت مالی مناسبی نداشتند و از روی ناچاری گاهی به کارهای غیر اخلاقی دست میزدند. به آن جوان درشتقامت گفتم: بیا با هم یک قراری بگذاریم. در این میان، پول خوبی هم نصیب شما میشود. فقط به من قول بده که مرد و مردانه دست از این عمل برداری و دیگر سراغ این کار زشت نروی. در عوض، من شما را به خانه خودم میبرم و به خانمم میگویم کنار برود و با اینکه من مستأجر هستم، شما هر چه خواستی، میتوانی از لوازم خانه برداری و با خود ببری. من تازه ازدواج کردهام و لوازم خانهام نو است. دو تخته فرش، ظروف چینی و چیزهای دیگری دارم که فکر میکنم به کارت بیاید. برایت ماشین هم میگیرم که هر چه خواستی، در آن بریزی و ببری.
با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: قبول میکنم. به صد متری خانه که رسیدیم، در آنجا قناتی وجود داشت. گفت: اگر اجازه بدهید میخواهم مقداری آب به سر و صورتم بزنم. گفتم: برویم خانه، آنجا همه چیز هست. پافشاری و اصرار او مرا وادار کرد که مقداری صبر کنم تا برود و برگردد. او چند متری راه آب قنات را گرفت و رفت تا آبی به سر و صورتش بزند؛ ولی هر چه منتظر شدم، نیامد. با خود گفتم: بروم ببینم چرا دیر کرده است؟ تمام قناتها و درّهتپهها را بهسرعت گشتم؛ ولی هیچ اثری از او نیافتم و مأیوس به خانه برگشتم.