جذامیان دور از شهر

بیست و دوم اردیبهشت ماه سال 1392، مصادف با میلاد باسعادت امام محمد باقر(ع) در اوّلین روز ماه رجب، سحرگاه در نمازخانه‌ام هنگام ذكر، مشاهده نمودم که در بیابان کویری سوزان، عده قابل ملاحظه‌ای از زنان و مردان را که تعدادشان به سی چهل نفر می‌رسید، به واسطه امراض عفونی مانند جذام، از شهر بیرون‌ انداخته‌اند و به حال خودشان رها شده‌اند. در آن كویر خشک و سوزان که پای آدمی هنگام راه رفتن تا مچ در خاک فرو می‌رفت، هر کدام از آن‌ها به واسطه زخم‌های چرکین و عفونی که روی بدن‌شان بود، از شدت درد می‌نالیدند.

من با دیدن اوضاع اسف‌بار آن‌ها كه خیلی احساس آشنایی با آنان می‌نمودم، بسیار متأثر شدم و از سر دلسوزی، در کنارشان شروع به نصیحت كردم تا بلكه این عذاب از آنان دور شود و آن‌ها را به شهر برگردانند و مورد معالجه قرار گیرند؛ اما دیدم که یکی از آنان بلند شد و با حالتی خشمگین و غضبناك به من حمله‌ور گردید. متوجه شدم که این‌جا دیگر جایی برای ابراز همدردی و نصیحت وجود ندارد. احساس کردم که آن‌ها به سبب خیانت بزرگی که مرتکب شده‌اند، به این وضعیت گرفتار آمده‌اند و هیچ‌گونه معالجه‌ای هم برای‌شان وجود ندارد.

آنگاه با یک حالت دلسوزی و توأم با ناامیدی از آن‌ها جدا شدم. در این حال، دیدم یكی از شاگردانم كه مأمور و واسطه بین من و آن‌ها بود و در كنارشان صحیح و سالم با لباس معمولی بر تن، نشسته و نظاره‌گرشان بود، به نزدم آمد و درباره اوضاع أسف‌بار آن‌ها و دلیل بیرون انداختن‌شان از شهر، مشغول توضیح دادن شد كه از آن مشاهده به خود آمدم.

play_circle_filled
pause_circle_filled
volume_down
volume_up
volume_off
به اشتراک بگذارید
keyboard_arrow_up
error: