در آن سالها که مشکلات متعدد و بسیاری از سوی مغرضان برای بنده و جلسه معنویام پیش آمده بود، بارها در رؤیاها و مشاهداتم میدیدم که مشغول جنگ و ستیز با مغرضان هستم؛ از جمله در سال 1387، شبی در عالم واقعه دیدم انبوهی از دشمنان که به چشم دیده نمیشوند، در بیابانی وسیع مقابل من هستند و هر لحظه آماده جنگ و درگیریاند. آنگاه دیدم سربازان من، همه با تجهیزات جنگی، سوار بر تانکها و زرهپوشهایی هستند که هر یک از آنها، به بزرگی صد متر در پنجاه متر بودند و پیچهای آنها، به بلندی دو متر، و مهرههایشان به قطر یک متر بود.
وقتی فرمان جنگ از طریق فرماندهای که با من مشورت کرده بود، صادر شد، دهها تانک و زرهپوش با آن جثههای عظیم به سمت دشمن به حرکت درآمدند؛ به گونهای كه زمین به واسطه حرکت آنها به لرزه درآمد. چنان صدای عظیمی از این تانکها و زرهپوشها بلند میشد که گوش هر شنوندهای را کر میکرد و من که همهكاره و مهره اصلی این جنگ بودم و این نبرد بزرگ به خاطر من شروع شده بود، در لابهلای این تانکها و زرهپوشها با لباسهای جنگی و رزم در حرکت بودم؛ اما احساس میكردم همان شخصی كه در رؤیاها و مشاهدات مختلف او را همراه خود میدیدم، در این نبرد عهدهدار جنگ و فرماندهی میباشد و آغاز حركت تانكها و زرهپوشها، به دستور او بوده است؛ تا اینکه بعد از زمان کوتاهی، آخرین تانک و زرهپوش هم به سوی دشمن حرکت کرد و در نهایت، جنگ به سود ما به اتمام رسید و دشمنان در آن صحنه، بهكلی تارومار شدند.