اوایل سال 1364 بود و من با برخی از كتابهای عرفای بزرگ بهتازگی آشنا شده بودم. آن ایام در هنر نقاشی مشغول به کار بودم و به همین واسطه، با شخصی که اهل معنویت بود و در حرفه نقاشی ساختمان اشتغال داشت، آشنا شدم. گاهی اوقات نیز با هم به صحبت مینشستیم و از معنویت برایم سخن میگفت.
یک روز جمعه مرا به خانه و باغچه خودش برای صرف ناهار دعوت کرد تا با یكدیگر به گفتوگوی معنوی بپردازیم. از آنجا كه من علاقه شدیدی به اینگونه مطالب داشتم، با كمال میل پذیرفتم. فردای آن روز، صبح زود بیدار شده و با اینكه حال عجیب و ناشناختهای داشتم، به سمت همان آدرسی كه از دوستم گرفته بودم، حركت كردم. منزل او در روستایی نسبتاً آباد قرار داشت.
ساعت هفت صبح طبق آدرس وارد روستا شدم و سپس به كوچه بسیار باریكی به عرض دو متر رسیدم که منزل مورد نظر در اواسط آن کوچه واقع بود، از قضا آن كوچه محل عبور گلّههای گوسفند از روستا به صحرا بود. چند قدمی که وارد كوچه شدم، با یک گلّه گوسفند و چند سگ هار روبهرو شدم. فرصت فرار نداشتم و از ترس حمله سگها خودم را چسباندم به دیوار آن كوچه باریك. بیحرکت ماندم؛ تا اینکه آن سگها پس از کمی پارس کردن، همراه گلّه به اجبار از آنجا گذشتند. گلّه همچنان در حال حركت از كنار من بود که سر و کلّه دو سه تا سگ دیگر هم پیدا شد که آنها نیز در حالی که پارس میكردند و با پاهایشان خاک میپاشیدند، قصد حمله به من را داشتند؛ اما لحظاتی بعد، در اثر باریك بودن كوچه و حركت تند گلّه آنها نیز مجبور شدند كه رد بشوند. مشکل از آنجا ناشی میشد که چوپان این گلّه، در انتهای گلّه روان بود و نمیتوانست سگها را مهار کند. به همین شکل، گلّههای دوم و سوم نیز گذر کردند و من در حدود سی دقیقه در آن کوچه باریک در رنج و عذاب به سر میبردم و در این مدت، بیش از هفده هجده سگ هار غرشکنان قصد حمله به من را نموده بودند.
در هر صورت، بعد از رفتن گلّههای گوسفند و خلوت شدن کوچه، نفس راحتی کشیدم و خودم را به منزل دوستم رساندم و درب خانه او را به صدا درآوردم. بعد از آنکه درب را باز نمود، سلام کرد و با لبخندی معنادار گفت: چه شده؟ رنگت چرا پریده؟ برای چه این قدر مضطربی؟ وقتی جریان را برایش تعریف کردم، گفت: «بله، در این ساعت، گلّههای زیادی از اینجا رد میشوند و به چرا میروند. از شما عذرخواهی میكنم، متوجه نبودم که به شما بگویم یک ساعت دیرتر بیایید. بفرمایید داخل منزل.» داخل كه شدم، دیدم حیاط بزرگی دارد. پس از سلام و احوالپرسی و آشنایی با خانم تحصیلكرده او و دختربچه ایشان كه تازه راه افتاده بود، برای صرف صبحانه سر سفره نشستیم و مشغول خوردن شدیم. در حین صرف صبحانه به من گفت: «برای خرید بیرون میروم و كار واجبی هم دارم كه باید انجام دهم. میروم و زود میآیم.» آنگاه مرا در خانهاش تنها گذاشت و رفت. پس از رفتن او، خانمش که هیچگونه آشنایی قبلی با او نداشتم، نزد من آمد و شروع كرد به صحبت كردن درباره موضوعات مختلف و بیشتر پیرامون مسائل معنوی. در اثنای گفتوگو تمام توجه من به درب خانه بود و هر لحظه در این فكر بودم كه دوستم كی در را باز میكند و وارد خانه میشود؟ در هر صورت، بساط صبحانه جمع شد و از صاحبخانه خبری نشد؛ در حالی كه سخنان پراكنده خانم او در آن وضعیت ادامه داشت. من غرق تفكرات و پرسشهای بیجواب بودم و مدام از خودم میپرسیدم: «چرا شوهر این زن جوان، مرا در این خانه خلوت تنها گذاشت و رفت؟ مگر نگفت كه زود برمیگردم؟ نزدیك ظهر شده، ولی خبری از او نیست؟ یعنی چه اتفاقی برایش افتاده؟»
ظهر که شد، خانم صاحبخانه سفره ناهار را آورد و اصرار من كه تا بازگشتِ شوهرش صبر كنیم تا او نیز بیاید، فایدهای نداشت. او در پاسخ اصرارهای من، سرش را تكان میداد و میگفت: «او بیرون غذا میخورد. شما بفرمایید. غذا سرد میشود. بفرمایید، تعارف نكنید.» من متعجب بودم و هنوز جوابی برای خودم پیدا نكرده بودم كه خانم خانه بعد از صرف ناهار دوباره آمد و سر صحبت را باز كرد و از مباحث كتب معنوی سخن گفت.
ساعت دو بعدازظهر شد؛ اما هنوز نشان و خبری از آمدن مرد خانه نشد. نمیدانستم در این خانه خلوت و در برابر سخنان پراکنده این خانم چه كنم؟ بگذارم و بروم یا باز هم صبر كنم و بمانم؟ اما صحبتهای امیدوارکننده آن زن که دائماً میگفت همسرش الآن میآید، باعث شد که همچنان در آن خانه منتظر بمانم. دو سه ساعتی گذشت و من كه دیگر از این وضعیت و حالات درونیام حسابی خسته و کلافه شده بودم، كاسه صبرم لبریز شد و خودم را نهیب زدم كه احترام به حق دوستی هم حدی دارد؛ دیگر جای صبر كردن نیست؛ باید اینجا را ترك كنم و برگردم خانه. بلند شدم و به محض اینكه آمدم خداحافظی كنم و بروم، ناگهان دیدم سر و كله مرد خانه، شاد و مسرور پیدا شد.
من در اوج عصبانیت بودم و آن خانم و شوهرش با خنده و خوشرویی به من نگاه میكردند. با ناراحتی بسیار گفتم: «مگر خنده دارد؟» پاسخ داد: «بنشین تا دلیل رفتارمان را برایت توضیح دهم.» وقتی نشستیم، با لبخند و گشادهرویی ادامه داد: «حقیقت این است كه پس از آشنایی ما با همدیگر، من با خانمم در مورد شما خیلی صحبت میكردم و مدام از نجابت و جوانمردی شما تعریف و تمجید مینمودم؛ اما همسرم نظرم را نمیپذیرفت و مرا به زودباوری و عدم شناخت كافی از شما متهم مینمود. تا اینكه دیشب قرار گذاشتیم که من تا بعدازظهر در گوشهای از خانه پنهان شوم و او نیز هر جور میتواند شما را امتحان کند و با این برنامهای كه برایتان ترتیب دادیم، شما را آزمایش کنیم تا ببینیم كدامیك از ما درست قضاوت نموده است!» او اینها را گفت و اضافه نمود كه: «به همسرم هم وصیت نمودهام که در صورت مرگ من و بروز هرگونه مشكل، به شما مراجعه نموده و از شما راهنمایی بخواهد.»
هنگام عصر وقتی از آن خانه باز میگشتم، در این اندیشه بودم که آنچه امروز در آن کوچه و خانه دوستم برایم اتفاق افتاد، در واقع، جلوهای از حقیقت وجود خودم بوده است. آن سگهای بیرونی کوچه، جلوهای از تمایلات نفسانیام بوده است و توسط آن گوسفندها که مظهر ملائکه هستند، حفظ شدهام؛ چنانکه فرمودهاند: شیعیان ما، بهمنزله گوسفندان هستند.