صبح یکی از روزهای سال 1344 که در کارخانه اطلسبافت شهر ری مشغول کار بودم، ناگهان تحول روحی شگرفی در من ایجاد گشت و چنان ذوق و شوقی در دلم پدید آمد که باعث شد مرتب این جمله را تکرار کنم: «من هنرمند میشوم.» به هر کارگری که برخورد میکردم، این جمله را بیاختیار به او میگفتم؛ تا اینکه به یکی از دوستانم که با هم شوخی داشتیم، رسیدم. بعد از گفتن این جمله، او لبخندی زد و به شوخی گفت: «حرف پیشکی، مایه شیشکی.» حرفش به ظاهر درست میآمد؛ چون من فقط یک کارگر ساده بودم و چنین ادعای بزرگی را مطرح میکردم. با شنیدن سخن او، دیگر این جمله را در کارخانه بر زبان نیاوردم. اگرچه در ظاهر آرام گرفته بودم، اما هنوز آن شور و هیجان در وجودم فوران مینمود که من هنرمند خواهم شد.
لحظهشماری میکردم که زودتر ساعت کاری تمام شود تا بتوانم برای خرید وسایل نقاشی از کارخانه بیرون بروم. تا قبل از ساعت 2 از کارگرهایی که در اطرافم کار میکردند، مقداری پول قرض گرفتم و بعد از اتمام ساعت کار، بر خلاف هر روز که با سرویس شهر ری به خانه بازمیگشتم، سوار سرویس تهران شده و در ایستگاه پارک شهر تهران پیاده شدم و بعد پیاده به خیابان لالهزار رفتم. در آنجا پس از پرسوجوی بسیار، نشانی یک مغازه فروش لوازم نقاشی به نام «فروشگاه یمین» را که در وسط خیابان لالهزار جنب سینمای ایران بود، به من دادند. وقتی طبق آدرس، مغازه را پیدا کردم، به داخل مغازه رفتم. دیدم که فروشگاه بزرگی است و مشتریان زیادی هم در حال خرید لوازم هنری هستند؛ برای همین، مدتی در کناری ایستادم تا مغازه خلوت شود. فروشنده که خانم جوان مسیحی بود، وقتی دید من در گوشهای ایستادهام و چیزی نمیگویم، پرسید: شما چیزی میخواهید؟ در جواب، همان جمله را که در قلبم افتاده بود، گفتم که: من میخواهم هنرمند بشوم. آمدهام لوازم نقاشی را بخرم. ایشان لبخندی زد و گفت: پس اندکی صبر کنید تا مغازه خلوت شود.
هنگامی که مغازه خلوت شد، ایشان گفت: حالا بفرمایید. من دوباره آن جمله را تکرار کردم که من میخواهم هنرمند شوم. جلوی میز فروش مغازه که رفتم، ایشان دو سه جلد کتاب راهنمای نقاشی را برایم آورد و در مورد چگونگی کشیدن یک نقاشی برایم صحبت کرد. سپس چند بسته از رنگهای گوناگون و نیز یک سهپایه و چند عدد بوم نقاشی و خلاصه هر آنچه را که برای این کار مورد نیاز بود، آورد و به من داد و وقت زیادی هم برای راهنماییام صرف کرد. پول کمی هم از من گرفت و گفت: اگر چیز دیگری هم کم و کسر داشتید، بیایید تا برایتان فراهم کنم. از وی خیلی تشکر کردم و از مغازه بیرون آمدم. بعدها دانستم که آن الهام روحانی، رفتن به فروشگاه یمین و راهنماییهای آن خانم مهربان مسیحی، همه برای من مقدمه و نکتهای بود که کمکم از طریق هنر نقاشی به جهان پهناور عرفان، معنویت و زیبایی راه باز کنم.
در هر حال، عصر همان روز حدود ساعت 6 بود که در اثر شوق و ذوق بسیار، اولین تابلوی نقاشیام را با استفاده از مدلها و کتابهای راهنما، کشیدم. البته چون کار اولم بود، ارزش هنری زیادی نداشت؛ ولی خیلی از کشیدن آن خوشحال شدم. ناگفته نماند که من کار نقاشی را در گوشهای از خانه استیجاریام که تنها شامل یک اتاق دوازده متری بود و به همراه همسر و چند فرزند خردسالم در آن زندگی میکردیم، شروع نمودم. گرچه در آن دوران، درآمد زیادی نداشتم و خیلی اوقات دخلم به خرجم نمیرسید، اما برای اشتغال به هنر نقاشی ذوق و شوق بسیاری در درونم ایجاد شده بود و به تعبیری، عشق به هنر، دیوانهام کرده بود و باعث شد که بدون بهرهمندی از استاد، نقاشی را شروع کنم و به آن ادامه دهم.
چند وقت گذشت؛ تا اینکه یک شب خوابی دیدم که مرا امیدوار کرد. خواب دیدم در باغی هستم که در آن، رودخانه بزرگی در جریان است. من در وسط آن رودخانه، داخل آب ایستادهام و مدام پولهایم را از جیبم درمیآورم و به داخل رودخانه میریزم و آب هم آنها را با خود میبرد. در همین حین بود که دیدم صحنه خوابم برعکس شد. انگار حدود 14 ـ 15 سال زمان گذشت و دیدم که پولهایی را که در آب ریخته بودم و حتی بیشتر از آن را، مجدداً آب میآورد. پولها آن قدر زیاد بود که حتی فرصت جمع کردن همه آنها را نداشتم و بعضی از پولها از زیر دستم رد میشد. وقتی که از خواب بیدار شدم، چون به تعبیر خواب آشنا بودم، خیلی خوشحال گشتم و با خود گفتم که درست است که الآن در فقر به سر میبرم و با وجودِ نداری، این همه پول برای نقاشی هزینه میکنم، اما به خواست خدا زمانی خواهد آمد که بیشتر از این مبلغ را به دست خواهم آورد.
خلاصه، با هر سختی و مشقتی که بود، به این کار ادامه دادم و کمکم به موقعیت خوبی رسیدم. مغازهای در همان شهر ری اجاره کرده و مشغول کار شدم. یادم میآید روزی همان دوستم که در کارخانه با هم کار میکردیم و در موقع الهام این جمله که «من هنرمند میشوم»، با من شوخی کرده و گفته بود: «حرف پیشکی، مایه شیشکی»، به مغازه آمد و وقتی مرا در آنجا با آن همه تابلوهای هنری زیبا دید که به دیوار مغازه نصب شده بود، خیلی تعجب کرد. به او گفتم: به خاطر داری آن روز که گفتم میخواهم هنرمند شوم، با من شوخی کردی و کلامم را جدی نگرفتی؛ اما الآن خود میبینی که سخنم به حقیقت پیوسته است.