در سال 1359 که از نظر اقتصادی، در مضیقه قرار داشتم، بیپولی و بدهكاری آن قدر به ما فشار آورد كه به اتفاق برادرم ایوب، به همراهی تعدادی از نقاشان ساختمانی سرشناس شهر ری كه در آمل كار گرفته بودند، مجبور شدم برای همكاری با آنها، چند وقتی از خانه و خانواده دور باشم. محل کارمان، ویلایی بود شامل چهار هزار متر باغ با دو طبقه خانه مسکونی دارای زیربنایی حدود هفتصد متر مربع. مالك این ویلا، آقای هدایتی، مدیر عامل پخش مرغ آمل در خیابان كریمخان تهران بود. این آقای ثروتمند كه حدود چهل و دو سه سال سن داشت، اگرچه زیاد اهل دین و دیانت نبود، اما برای رسیدگی هر چه بهتر و پذیرایی از كارگران فنی و غیر فنی ویلای خود، برنامه خاصی داشت كه كارگران مربوط به هر حرفه، مثلاً بناها، نجارها، آهنگرها، آسفالتكارها و نقاشها را در نوبت مشخص، در یك رستوران بسیار بزرگ و مجلل واقع در محمودآباد چند کیلومتری آمل مهمان مینمود تا آنها از هر چه میلشان بود، به حساب او سفارش دهند و به اصطلاح، آن شب را خوش بگذرانند.
عصر یكی از روزهای ابری بهارِ همان سال، نوبت پذیرایی از ما نقاشها شد. با توجه به اطلاع قبلی، همگی یك ساعت مانده به غروب، آماده حركت بودیم. از آنجا كه ویلای مورد نظر بسیار وسیع بود، بعضی از نقاشان كه وضع مالی خوبی هم داشتند، همسران خود را نیز تا زمانی كه نقاشی خانه صاحبكار به اتمام برسد، در همان ویلا سكونت داده بودند و آن شب، همگی که حدود پانزده بیست نفر بودیم، برای حركت آماده شدیم. در موقع سوار شدن به ماشین، ناگهان صاحب ویلا مرا صدا زد: «شما صبر كن به اتفاق هم برویم.» این پیشنهاد، برایم عجیب بود؛ چرا كه من به عنوان یك نقاش ساده و معمولی برای آن آقایان كار میكردم و سابقه هیچگونه آشنایی هم با صاحبكار نداشتم. در هر صورت، حدود بیست دقیقه پس از حركت دیگران به اتفاق همسرانشان به سمت رستوران، آقای هدایتی با ماشین مدل بالای خود آمد، بعد پیاده شد و درب عقب ماشین را باز نمود. ابتدا به خانمش گفت كه سوار شو، و سپس به من گفت: استاد شما هم بفرمایید سوار شوید. چند لحظه بعد، در كمال تعجب دیدم كه دخترش را نیز كه حدودا هجده سال داشت، در كنار من سوار كرد.
برای من سؤال ایجاد شده بود كه با اینكه صندلی جلو خالی است، چرا مرا بین همسر و دختر خود نشانده است؟ در هر حال، به راه افتادیم. رستوران مورد نظر ما در چند كیلومتری ویلای آقای هدایتی در محمودآباد قرار داشت. نزدیک غروب بود و هوا هم ابری، و داخل خودرو، چراغ قرمز رنگ بسیار ضعیفی روشن بود به همراه یك آهنگ بسیار ملایم. هیچكس صحبت نمیكرد؛ به طوری كه صدای برخورد نمنم باران به سقف ماشین را بهراحتی میشنیدم. آقای هدایتی هیچ عجلهای برای رسیدن به مقصد نداشت. این را از آنجا فهمیدم كه سرعتش از بیست یا بیستوپنج كیلومتر بیشتر نمیشد. تنها كاری كه میتوانستم انجام دهم، صبر و سكوت بود تا ببینم منظور آنها از این كارها چیست. بالأخره، رسیدیم و من پس از پیاده شدن، رفتم و به همكارانم ملحق شدم.
وقت شام، همه چیز از خوردنیها و نوشیدنیها فراهم بود. صاحب ویلا سفارش كرده بود كه هر كس هر چه میخواهد، برایش آماده كنند و بیاورند. مردها در ابتدای میز و خانمها كه تعدادشان به هشت یا نه نفر میرسید، در انتهای میزِ پذیرایی، آماده خوردن شدند و من كه مشغول غذا خوردن شده بودم، با اشاره و سخن بسیار تند آقای هدایتی به خودم آمدم: «آقای قمری! شما از اینجا بلند شو. جای شما اینجا نیست.» سپس گفت: «جای شما آنجا است.» بلافاصله به همسرش اشاره كرد كه در كنار خودش یك صندلی برای من خالی كند. من بیخبر از همهجا، آرام و سر به زیر حركت كردم و به انتهای میز كه رسیدم، دختر او با اشاره مادرش یك صندلی را برایم خالی كرد و من بین آن دو نشستم. زیر چشمی متوجه شدم كه آقای هدایتی دوباره به همسرش اشاره نمود تا از من پذیرایی نماید. او نیز با كمال میل این كار را انجام میداد.
ساعت یک نیمه شب بود که نقاشها پس از صرف شام و پذیرایی، طبق برنامه از آقای هدایتی خداحافظی كرده و به ویلا بازگشتند. صاحب ویلا به من گفته بود که: شما با ما میآیید.
موقع برگشتن نیز مانند آمدن، همان قضیه دوباره تكرار شد در حالی كه صندلی جلوی ماشین خالی بود. من با توجه و كنجكاوی بسیار هر چه ایشان میگفت، میشنیدم؛ در شرایطی كه ماشین بهآرامی حركت میكرد و نمنم باران توأم با صدای آهنگ در پرتو نور ضعیف قرمز، فضایی رؤیایی ایجاد كرده بود. هنوز مبهوت این رفتار عجیب و غریب آنها بودم كه پرسش ایشان سكوت را شكست: «آقای قمری! درباره من چه فكر میكنی؟» پاسخ دادم: «دارم فكر میكنم كه این رفتار شما با موقعیتی كه دارید، نسبت به یك نقاش ساده، چه معنایی دارد؟» گفت: «آقای قمری! تمام كافهكابارههای تهران مرا میشناسند. من آدم خام و نپختهای نیستم. روز اول كه شروع به كار كردید، همان موقع شما را شناختم که آدم سالمی هستید.»
گفتم: «پس، بهتر است این را بگویم كه من هنرمند هستم و در حرفه هنر نقاشی رنگ روغن اشتغال دارم؛ اما به دلیل مسائل و مشكلات مالی در تأمین معیشت خانواده، مجبور شدم مغازهای را كه در شهر ری داشتم، جمع كنم و بروم در ورامین مشغول به كار شوم. الآن هم به همان دلیل، مجبور شدهام در اینجا به مدت دو سه ماه در ویلای شما به نقاشی ساختمان بپردازم. در آن زمان كه در شهر ری مغازه داشتم و تابلو میساختم و در كارخانه اطلسبافت هم كار میكردم، با شخصی آشنا شدم به نام حاج رضایی که اهل آمل بود؛ مردی چهارشانه با قدی متوسط و خیلی با وقار که مسئول فروش محصول پرتقال شهرستان آمل در تهران بود. ایشان یک روز ساعت ده صبح به کارخانه آمد و مرا خواست. من که تا آن موقع او را ندیده بودم، جلوی درب کارخانه رفتم و با ایشان آشنا شدم. به من گفت: آقای قمری شما هستید؟ گفتم: بله. گفت: خیلی جستوجو کردم تا شما را پیدا کردم. سپس ادامه داد: من داخل یكی از حجرههای میدان بارفروشی تهران، تابلوی مدینه منورهای را كه شما بسیار زیبا و با کیفیت نقاشی كردهاید، دیدهام. به همین خاطر به دلم افتاد كه نقاش آن را از نزدیک ببینم و زحمتی دیگر به شما بدهم. گفتم: بفرمایید، در خدمتم. گفت: میخواهم تابلوی كربلا را با همان كیفیت گنبد و گلدسته و صحن و سرا و حتی زوار كه میان بینالحرمین در رفت و آمد هستند، در اندازه یك متر و بیست در یك متر و هفتاد، به شما سفارش بدهم که برایم نقاشی کنید. بعد دست به جیب بردند و مبلغ قابل توجهی هم به عنوان پیشقسط به من دادند. او كه مقصودش كمك مالی به من به جهت ترسیم تابلو مدینه منوره بود، موقع خداحافظی گفت: دفعه بعد كه به تهران آمدم، حتماً به دیدنتان میآیم و دستمزد خوبی هم پرداخت میكنم. بعد از مدتی او به دیدنم آمد و به وعدهاش عمل كرد و آنگاه که سفارش او تكمیل شد، برای بار سوم مراجعه كرد تا تابلو را نیز با خود ببرد. در آن موقع، به من گفت: ما این تابلو را برای یکی از حسینیههای آمل میخواستیم. سپس با من تسویه حساب نموده و تابلو را با ماشین بردند.»
سخنم كه به اینجا رسید، در كمال تعجب دیدم كه آقای هدایتی زد روی ترمز و فرمان را كج كرد به طرف شانه خاكی جاده. چراغ داخل خودرو را روشن كرد و بدون اینكه حرفی بزند، به من خیره شد. پس از چند لحظه، در حالی كه سرش را به طور معناداری تكان میداد، گفت: «كه این طور، عجب! پس این تابلوی زیبای كربلا كه توی حسینیه بزرگ آمل است، كار شما است!» گفتم: بله، کار من است. گفت: «حاج رضایی یکی از دوستان خیلی نزدیک من است که با هم رفت و آمد خانوادگی داریم.» سپس بعد از لحظهای درنگ، گفت: «عجب! پس این تابلوی زیبا كار شما است! پس شما هنرمند هستید و ما خبر نداشتیم.» آقای هدایتی صحبتهایش را این طوری ادامه داد: «آقای قمری! میخواهم كار بزرگی برایتان انجام بدهم؛ من در آخر خیابان شهرسازی تهران كه در انتها به میدان كریمخانزند میرسد، یك مغازه پنجاه متری دارم با تمام امتیازات شامل: آب، برق و تلفن. اگر قبول كنید، میخواهم آن مغازه را در اختیار شما بگذارم تا در آن کار کنید. موافقاید؟» جواب دادم: «اتفاقاً برادرخانم من، منبتكار و نجار خیلی ماهری است كه در تهراننو مغازه دارد و میتواند دكور بسیار شیك و درجه یك برایم بسازد. علاوه بر این، تابلوهای عتیقه و گرانقیمتی دارم كه مشتریهای خاص خودش را دارد. ضمن اینكه خیلی از هنرمندهای قدیمی تهران مرا میشناسند و خلاصه اینكه منبع درآمد خیلی خوبی خواهد بود؛ ولی با همه اینها كه گفتم، پیشنهاد شما را نمیپذیرم.» قبل از آقای هدایتی، همسر و دختر او با تعجب پرسیدند: «آخر چرا؟ برای چه قبول نمیکنید؟»
گفتم: راستش، خجالت میكشم بگویم. آقای هدایتی گفت: خجالت ندارد، بگو. پاسخ دادم: اگر من این پیشنهاد شما را قبول كنم و با همان شرایط مغازه را اداره نمایم و بیایم در تهران زندگی كنم، در آن صورت، دیگر شما به من چنین اعتمادی نمیكنید كه مرا كنار خانم و دخترتان بنشانید. گفت: یعنی چه؟ اینها چه ربطی به هم دارند؟ گفتم: خیلی ربط دارند. با توجه به جایگاه آن مغازه و رفتوآمدهای آدمهای آنچنانی و برخورد با آنها، دیگر نمیتوانم این طور صبور و با حیا كنار همسر و دختر محترم شما بنشینم و ساكت بمانم.
اما ایشان مدام بر پذیرفتن پیشنهادش اصرار مینمود و من هم انكار میكردم كه نمیتوانم قبول كنم. آنگاه پیشنهاد كرد كه یكی از این راهها را میتوانی انتخاب كنی؛ یا مغازه را به یك سوم قیمت از من بخر؛ آن هم با اقساطی كه دلخواه خود شما است، و یا به صورت شراكت با خود من در آن مغازه كار كن یا به شكل اجاره، با هر مبلغی كه مایل هستی، مغازه را در اختیار بگیر، و یا مغازه را به عنوان هدیه از من بپذیر. حیف است که هنرمندی مثل شما، بیاید اینجا و با کارگران، ساختمان رنگ بزند! از این پیشنهادهای سخاوتمندانه او فهمیدم كه مقصودش كمك به من است؛ به گونهای كه غرورم جریحهدار نشود؛ با این وجود، پیشنهادش را نپذیرفتم. او كه كاملاً از پذیرش پیشنهادش ناامید و مأیوس شده بود، ماشین را روشن نمود و به راه افتاد؛ به همان آهستگی و با همان نور آرام قرمز رنگ و موسیقی آرامبخش، تا اینكه به ویلا رسیدیم و از هم جدا شدیم. نه تنها در آن شب، حتی تا پنج شش ماه دیگر ایشان مدام تماس میگرفت كه من هنوز سر قولم هستم؛ اما من نیز برای آنکه زیر دین او نباشم، همچنان سر حرفم باقی ماندم؛ تا اینکه همه چیز فراموش شد.