سهشنبه 23 خردادماه 1396، مصادف با هجدهم ماه مبارک رمضان، قبل از اذان صبح در خواب مشاهده نمودم که در گوشهای از حیاط منزلمان برای پرورش پرندگان، جایگاهی درست کردهام و در آن جایگاه، تعدادی جوجهطاووس که در حال پَر درآوردن بودند، پرورش میدادم. من با دقت و حساسیت بسیار مراقب بودم که آن بچهطاووسها از هر آفت، خطر و گزندی در امان باشند و در سلامتی کامل، رشد کنند و بزرگ شوند.
تعبیر این رؤیای صادقه، نشاندهنده تصمیم این حقیر در سال 1396 شمسی، برای تغییر در راه و روش و سبک زندگی برخی از شاگردان خاص و نزدیکم دارد؛ بهطوریکه بنده در مقام تعلیم و تربیت معنوی شاگردان مخلَص خود، بهصورت قاطعانه و بسیار جدّی، آنها را از افراط در آمیزش و شهوت جنسی برحذر داشتم تا خانههایشان به پایگاه علمی و معنوی و محل نزول ملائکه و روح تبدیل گردد. البته در اجرای این تصمیم دشوار و ریاضت طاقتفرسا برای یکی دو نفر از شاگردانم سؤال و انتقاد پیش آمد که با صبر و بردباری و پاسخهای قانعکننده این حقیر، خوشبختانه انتقادها و نارضایتیها برطرف شد.
بنابراین، بهجهت خلق و خوی نامناسب برخی از شاگردانم که مورد نظر این حقیر بودند، تصمیم گرفتم با تزکیه نفس و پرورش ارواح آنها، ایشان را از توجه به حالوهوای زشت حیوانی دور نمایم و آنان را به حالوهوای زیبای طاووسی برسانم.
این تصمیم سخت و قاطعانه، با رؤیای «قلعه حسن صباح» که در سال 1383 شمسی دیده بودم، ارتباط و تناسب بسیار دارد؛ چراکه حسن صباح نسبت به پیروان خویش بسیار شدت عمل و سختگیری نشان میداد. این رؤیا به شرح ذیل است:
ـ قلعه حسن صباح
«یکی از شبهای سال 1383 حدود دو ساعت مانده به اذان صبح در عالم رؤیا مشاهده کردم که از میان درّهای خشک و تاریک گذر کردم و به کنار ساحل دریایی بسیار ظلمانی و ترسناک رسیدم. احساس میکردم این دریا خیلی عمیق است و دارای موجودات خطرناک میباشد. آنطرف دریا کوهی بسیار بلند و پوشیده از درختان گوناگون قرار داشت و به من الهام شد که باید از کناره این دریای مخوف مسافت زیادی را شنا کنم و به ساحل دوردست کنار جنگل بروم. با شجاعت تمام به درون دریا پریدم و بهسوی ساحل کنار جنگل شنا کردم.
وقتی به ساحل سمت کوه رسیدم، مستقیم به طرف جنگل پوشیده از درختان گوناگون و پرفراز و نشیب و خوفناک که مملو از حیوانات درّنده بود، رفتم و از لابهلای درختها بهسوی بالای کوه بهسختی روانه شدم تا اینکه در تاریکی و از میان درختان به قلّه کوه رسیدم. در سطح بالای کوه، دیدم هوا روشن و زمین آفتابی است و دیگر هیچگونه خوف و ترسی در وجودم احساس نمیکردم. در این موقع، مشاهده کردم قلعهای بسیار قدیمی و متروکه با خانههایی وسیع و دیوارها و سقفهایی بلند، در آن مکان وجود دارد و من دارم روی بام ساختمانهای این قلعه قدیمی قدم میزنم و در فکر فرو رفته بودم که این خانههای قدیمی در گذشته متعلق به چه کسانی بوده است؟
در همین اثنا که در حال فکر کردن بودم و قدم میزدم، دیدم در فاصله حدوداً صد متریام، چندین جوان و نوجوان مشغول بازی و سرگرمی هستند. آنها را صدا زدم. وقتی به نزدم آمدند، از آنان سؤال کردم: این آثار قدیمی، از چه کسانی است؟ آنها در جواب گفتند: «این، قلعه و خانههای حسن صباح است که روی این کوه بنا شده.» من هم به نشانه تأیید و تعجب، سرم را چندین مرتبه تکان دادم و شگفتزده بودم که چرا من این مسیر پُرخطر را پیمودم تا به اینجا برسم! مشغول فکر کردن به قلعه و افرادی بودم که در حال بازیگوشی بوده و اکنون به دورم جمع شده بودند و من در جمع آن جوانان قرار داشتم که ناگاه از خواب بیدار شدم.»[1]
پینوشت:
[1]. ر.ک: شگفتیهای مهتاب، ص 224.