سحرگاه یکی از روزهای سال 1370، پس از ذکر و عبادت در نمازخانهام، مشاهده نمودم در بازاری بسیار شلوغ و پُر رفتوآمد مشغول قدم زدن هستم که ناگاه دیدم حضرت امام خمینی(س) از لابهلای جمعیت به طرف من میآیند. بهطور ناخواسته به هم رسیدیم و خدمت ایشان سلام عرض کردم. حضرت امام جواب سلام این حقیر را دادند. متوجه شدم که ایشان میخواهند مقداری با من قدم بزنند. در این هنگام، به اتفاق امام بیاختیار در سمت راستمان وارد یك پاساژ بسیار خلوت شدیم. احساس كردم امام میخواهند مطلبی را در این جایگاه خلوت به من بگویند.
در مدت زمانی که درون پاساژ مشغول قدم زدن بودیم، امام بارها خطاب به بنده این جمله را تکرار نمودند: «میخواهم به تو مقام بدهم.» من هم هر بار در جواب ایشان عرض میکردم: «آخه آقاجان! من سواد ندارم.» و امام با لبخندی محبتآمیز بدون توجه به حرف من، باز هم تكرار میکردند: «میخواهم به تو مقام بدهم.»
بالأخره درون پاساژ دور زدیم و به جایگاه اوّلمان در شلوغی بازار بازگشتیم. در این هنگام، حضرت امام با رویی گشاده و سرشار از مهر و محبت از من جدا شدند و از همان سمتی که آمده بودند، تشریف بردند و من هم لحظاتی در همانجا ایستاده بودم و به امام و کلام ایشان فکر میکردم. آنگاه به راه خودم ادامه دادم تا اینکه از عالم مشاهده به خود آمدم.