در سال 1367، پس از مدت کوتاهی از واقعه غمانگیز درگذشت حضرت آقا، استاد معنویام، در مشاهدهای ایشان را با چهرهای شادمان در همان لباس روحانی همیشگی دیدم که وارد حیاط منزل ما و سپس اتاقی که جایگاه جلسه قرآنی خانمها میباشد، شدند و فرمودند: «میخواهم در اینجا بمانم.» با خوشحالی زیاد عرض کردم: «آقاجان! منزل ازآنِ خود شماست.» اما بعد از لحظاتی فرمودند: «میخواهم در حیاط قدم بزنم.» عرض کردم: «بفرمایید!» وقتی به حیاط تشریف آوردند، ناگاه چشمانشان به زیرزمین منزل افتاد و پرسیدند: «اشکالی ندارد یک نگاهی به زیرزمین بیندازم؟» پاسخ دادم: «بفرمایید آقاجان!» داخل زیرزمین که شدند، فرمودند: «اینجا خیلی خوب است، من همینجا میمانم.» گفتم: «آقاجان، اختیار با شماست.» در آنجا به ایشان عرض کردم: «آقاجان! در این زیرزمین، یک اتاق کوچک دارم که نمازخانه خصوصی من است و جایگاه عبادت و مناجات خودم است و هیچکس غیر از من، به آن وارد نمیشود. یک نگاهی هم به اینجا بیندازید.» به محض اینکه آقا داخل نمازخانهام شدند، با خوشحالی و شادمانی بسیار فرمودند: «اینجا دیگر برای من مناسب است. همینجا میمانم.»