جوانی سمنانی كه در يكی از دانشگاههای شمال ايران در مقطع فوق ليسانس مشغول به تحصيل بود، در دانشگاه خود با يكی از شاگردان این حقیر كه در آنجا سخنرانی كرده بود، آشنا میشود و در بين راه بازگشت از شمال، با هم همراه میگردند و در طول مسیر، شاگردم به جای اينكه او را به سوی من و جلسهام راهنمايی و معرفی نمايد، بدون اطلاع بنده، سرِخود برای او پيرامون معنويت و عرفان، مطالب بسیاری را مطرح میکند. از آنجایی كه آن جوان، خوشذوق بود، به عرفان و کتب عرفای بزرگ علاقهمند میشود و تحولی عظیم در زندگی خویش ایجاد میکند و چون میخواست يكشبه به مقصد برسد، دچار برخی تندرویها میگردد و تحت تأثير صحبتهای افراطی شاگردم، بر حفظ حجاب و ديگر مسائل دينی خانوادهاش پافشاری میکند و بارها با پدر، مادر، خواهر و همسر خود كه معلم و فرهنگی هم بودند، جرّ و بحث میکند؛ بهطوریکه در محل زندگیاش آشوب زيادی به پا میشود و حساسيت آنها آنقدر بالا میگیرد كه در نتیجه، شعلهاش به من و همسرم نیز رسید. در آن زمان، من هيچ شناختی نسبت به آن جوان و خانوادهاش نداشتم.
يك روز بعد از ظهر، خواب ديدم كه دو خانم آشنای جوان با لباس سياه و با غم و اندوه بسیار، درِ اتاق مرا باز كردند و بعد از سلام، مؤدب در یک متری من ايستادند. در چهره آنها میديدم كه پيامآور حادثه تلخ و غمناکی هستند. پرسيدم: صحبت کنید. چرا سرتان را به زیر انداختهاید و سکوت کردهاید؟ چه اتفاقی افتاده است؟ اشك در چشمانشان حلقه زد و گفتند: در فلان تاريخ، شما را دعوت میكنند. من کمی فکر کردم و گفتم: يعنی مرگ؟ با سکوت، سرشان را به علامت تأييد پايين انداختند و آنگاه آرامآرام به پشت، خیلی با ادب رفتند، در را باز کردند و از نظرم پنهان شدند و من از خواب بيدار شدم.
از آنجایی كه با عنایت خدای رحمان به تعبير خواب آگاهی داشتم و دارم، متوجه شدم که منظور آنها از آن تاريخ که گفته بودند، بعد از ظهر همان روز، ساعت 5 است. من آن روز از منزل بيرون نرفتم و مرتب به درب خانه و تلفن توجه داشتم. تا حدود ساعت چهار در منزل ماندم. خبری نشد. همسرم، حاجیه خانم را که در اتاق خودش بود، صدا زدم و به ایشان گفتم: میخواهم مطلبی را به شما بگويم، ولی نترس و نگرانی به خودت راه نده. گفت: چه اتفاقی افتاده؟ ماجرای خواب و تعبیرم را برايش تعريف كردم و گفتم: من تا حالا منتظر شدم؛ ولی خبری نشد. طبق معمول میخواهم بروم به صحرا. اگر خبری شد، يكی از بچهها را بفرست در بیابان دنبال من. بيرون كه رفتم، طولی نكشيد که یکی از فرزندانم خبر آورد كه: پدر، زود بيا خانه. من نیز چند نفری را که در بیابان با من بودند، رها کردم و سريع خودم را به خانه رساندم. در خانه دیدم گوشی تلفن در دست همسرم است و صدای آن هم روی بلندگو است. متوجه شدم که از سمنان، مادر، خواهر و همسر فرهنگی آن دانشجوی جوان با فرياد بلند و بیشرمی و بیحیایی تمام، هرچه دلشان میخواست، داشتند به همسر مریض و سالخوردهام میگفتند و او هم گوشی در دستش با سکوت و صبوری، و اشك در چشمانش بهتزده شده بود و نمیدانست در مقابل این خانمهای به اصطلاح فرهنگی چه بگويد. تلفن را از دست همسرم گرفتم و با آنها شروع به صحبت کردم. وقتی فهمیدند من استاد آن شاگرد افراطگر خودخواه هستم، آتششان شعلهورتر شد. گوشی تلفن را بهواسطه گرفتن از یکدیگر و سر و صدا و بیحیایی در باره من، میخواستند بشکنند. خلاصه آن روز، آن سه زن فرهنگی، بهخصوص مادر آن جوان، هرچه دلشان میخواست، به من و همسرم ناسزا گفتند؛ درحالیکه ما هیچ تقصیری در این زمینه نداشتیم.
اين ماجرا، حدود سه چهار هفته ادامه داشت. اين سه زن با اينكه از خانوادهای فرهنگی و خودشان هم معلم بودند، با پُرحرفی و فحاشی و بددهنیهای زياد، به هیچ عنوان اجازه حرف زدن را به من نمیدادند؛ تا اينكه يك روز مادر آن دانشجو، درحالیکه با حزن و اندوه برای من گریه میکرد، به خیال خودش با لحنی دلسوزانه به من گفت: «هر گناهی كردی، توبه كن كه تو را حتماً میكشند.» با شنيدن اين حرف، من دیگر صبرم تمام شد و با عصبانيت گفتم: «چرا؟ من که در این ماجرا دخالتی نداشتم و پسرتان را نمیشناختم. چرا اینگونه صحبت میکنید؟»
با این وضعیتی که در آنجا پیش آمده بود، من ناراحت و عصبانی شدم؛ چراکه نه هیچ دخالتی در مشکل آنها داشتم و نه حتی آنها و پسرشان را میشناختم و فقط به دلیل اينكه شاگرد بنده با پسرش ارتباط داشته، به من حملهور شده بودند و البته از جاهايی هم خط میگرفتند. به هر حال، وقتی آن روز مادر آن دانشجو به من گفت: برای گناهت برو توبه کن، با صدای رسا در جوابش گفتم: «چند لحظه به حرفهای من خوب گوش بده. صدایت را سی ثانیه بیاور پایین، ببین من چه میگویم.» گفت: بگو. گفتم: «خوب گوشت را باز كن، سکوت کن تا کلامم تمام شود… اوّل اينكه برای من كسی هيچ غلطی نمیتواند بكند و دوم اينكه تو با این رفتارت داری به دست خودت، گور خودت را میكَنی. من ديگر هيچ حرفی با شما ندارم.» وقتی دیدم که با عصبانيت و بددهنی دارد مرا تهدید میکند، گوشی تلفن را گذاشتم؛ اما بعد متوجه شدم كه همه تهديدهای او نسبت به من، از طریقی درست بوده است.
يك ماهی از آخرين تماس آنها گذشت كه یک روز صبح پسر دانشجویش به من زنگ زد و گفت: «آقا! دیشب مادرم بدون هيچگونه سابقه بيماری، در خواب از دنیا رفت؛ شبش هم خیلی پشت سر شما بددهنی و غیبت کرده بود.» به گفته آن پسر، مادرش چهل و خوردهای بیشتر سن نداشت. به او تسليت گفتم. چندی بعد، دو مرتبه زنگ زد و گفت: «آقا! ديشب سر مادربزرگم را بریدهاند و روی سينهاش گذاشتهاند.» با پیگیری مأموران آگاهی، بعدها متوجه شدند كه در خانه مادربزرگش سه جوان ضدّ انقلاب مستأجر بودند و این پیرزن شبها میرفته و از سر کنجکاوی، صحبتهای آنها را از پشت در گوش میداده تا اينكه آنها را لو میدهد. بعد از دستگیری، دو تا از آنها به حبس طولانیمدت محکوم شده و سومی نیز بعد از آنکه از زندان آزاد میشود، آن طوری که آن دانشجو به من گفته بود، میآيد و اينگونه از آن پیرزن انتقام میگیرد. مدتی بعد نيز پدرِ آن جوان، هنگام رانندگی در جاده، با ماشين به كوه برخورد میکند و راهی بيمارستان میشود و بعد از ترخیص از بیمارستان، به آموزش و پرورش شهر قوچان منتقل میگردد.
و اینچنین، خيلی اتفاقات ديگری هم برای آنها پیش آمد. پس از این حوادث ناگوار، خواهر و همسرش بهواسطه برخوردهای زشتی که از پشت تلفن به من داشتند، از ترسشان مدام به من زنگ میزدند و عذرخواهی و طلب بخشش مینمودند. من هم با بردباری از خطاهایشان گذشتم. بعدها آن دانشجو و همسرش مرتب ماهی یکی دو مرتبه پیش من میآمدند و من آنها را به محبت با یکدیگر و صبر در مقابل ناملایمات زندگی زناشویی و راه معنویات، نصیحت میکردم.