سحرگاه یکی از روزهای سال 1388، حدوداً یک ساعت مانده به اذان صبح، در عالم خواب دیدم که به همراه خانواده و چند نفر از نوههای کوچکم، همگی رهسپار فتح قلّه اورست هستیم. در مسیری که طی میکردیم، بازارچهها و مغازههای گوناگونی وجود داشت؛ بهطوریکه بعد از هر 120 متر، در راههای پُر پیچ و خم قلّه اورست كه كموبیش گِلولای و برف وجود داشت به بازارچههایی که در آنها انواع و اقسام خوردنیها وجود داشت، برخورد میکردیم. من و همراهانم که حاجیه خانم، فرزندان و نوههایم بودند، مسیر قلّه را بهراحتی طی مینمودیم و به جلو حرکت میکردیم. در هر جایی که میخواستیم استراحت کنیم یا غذایی بخوریم، همه چیز در مغازهها آماده و مهیا بود. به همین شکل رفتیم تا اینکه به حدود 30 متری قلّه اورست رسیدیم. چون از اینجا به بعد، برای خانواده مقدور نبود که مرا همراهی کنند، بهتنهایی راه را ادامه دادم تا اینکه به سطح قلّه کوه رسیدم.
سطح قلّه اورست، به ضخامت حدوداً سه متر و به وسعت سیصد متر مربع یخبندان و بسیار صاف و لغزنده بود. وقتی روی سطح قلّه به جلو قدم برمیداشتم، ناگهان متوجه شخص كاملمردی شدم که حدوداً 37 سال سن داشت و بیست متر جلوتر از من در حال حرکت بود. در آن حال، فهمیدم از همان ابتدای مسیر که پایین کوه بودیم، این شخص همراه و راهنمای ما بوده و بهواسطه راهنماییهای او توانستهایم قلّه اورست را فتح کنیم؛ اما بهجهت توجه به سرگرمیهای میان راه، متوجه هدایت و حمایت ایشان نشدهایم. در همین اثنا که روی قلّه به آن آقا توجه داشته و چشمم را به ایشان دوخته و پشت سر او حرکت میکردم، از خواب بیدار شدم.