عاقبت ناسپاسی و بی‌دینی

ایام جوانی که در کارخانه اطلس‌بافت شهر ری کار می‌کردم، یکی از همکارانم به نام آقای موسوی که سرمکانیک شیفت شب بود که گاهی شیفت کاری روز هم او را می‌دیدم. وی و دوستانش، همگی کمونیست بودند و نسبت به قرآن کریم و پیامبر اکرم(ص) نظر درستی نداشتند. برای این‌که با او در این زمینه بحث دینی داشته باشم، مجبور شدم یک هفته شیفت کاری‌ام را به شب تغییر دهم. نزد او رفتم و بعد از سلام و احوال‌پرسی، اوّلین کلامی که از او شنیدم، این بود: این هفته حتماً به پست کاری من آمده‌ای که با من بحث کنی. پاسخ دادم: درست است. گفت: ولی من با تو بحثی ندارم. گفتم: چرا؟ جواب داد: چون تا شروع به صحبت کنم، می‌گویی تو کافری. گفتم: سخن منطقی و عقلی را که می‌پذیرید؟ گفت: بله، می‌پذیرم. گفتم: من هم در همین راستا صحبت می‌کنم و تعصبی هم نشان نمی‌دهم. وقتی این کلام را از من شنید، قبول کرد که با من بحث نماید.

در شروع بحث، گفتم: آیا این صحبت‌هایی که از قول شما درباره قرآن و رسول خدا شنیده‌ام، درست است؛ با این‌که شما سیّد هم هستید؟ گفت: بله، الآن هم به سخنم معتقدم. شما می‌گویید که قرآن از آسمان آمده است؛ مگر قرآن بال داشته که از آسمان پر بزند و بیاید. در خصوص محمد هم عقیده دارم که ایشان یک دانشمند مثل دانشمندهای دیگر بوده است و در آن زمان که عرب‌ها خیلی بی‌فرهنگ بودند، این دانشمند به‌واسطه کتابش مردم را نصیحت و راهنمایی می‌کرد.

در جوابش گفتم: این محمد که به قول شما دانشمند است، کجا درس خوانده که توانسته کتابی را بیاورد که هیچ‌کس تاکنون نتوانسته مانند آن را بنویسد. در طول این چهارده قرن نیز تمام دانشمندان، علما، عرفا و فلاسفه اسلامی مجذوب این کتاب شده‌اند و در دنیا، این همه پیرو و محبوبیت دارد. وقتی سخنان مرا شنید، با تندی و عصبانیت مطالب زننده‌ای را به قرآن و رسول خدا(ص) نسبت داد که از نوشتن آن‌ها شرم دارم. به هر حال، من تا آخر آن هفته که شب‌کار بودم، با او گفتگو و بحث می‌نمودم و در شنیدن سخنان بی‌منطق و بی‌دلیل و تندی‌های او نیز خیلی از خودم صبر و شکیبایی نشان می‌دادم. پنج‌شنبه بود و آخرین شب کاری من در آن هفته. بعد از گفتگو و بحث مجدد با او، وقتی دیدم همچنان بر عقاید جاهلانه‌اش پافشاری می‌کند و حاضر به پذیرفتن کلام منطقی نیست، به او گفتم: شما تهمت‌های ناروایی را به قرآن و پیامبر خدا نسبت می‌دهید. ما در اسلام غیبت و تهمت را گناهی بسیار بزرگ می‌دانیم. اگرچه کلام مرا قبول نمی‌کنی، ولی یک جمله بیشتر نمی‌گویم و آن این‌که امیدوارم خداوند به شما رحم کند و شما را هدایت نماید. این سخن را گفتم و با ناراحتی به سر کارم بازگشتم.

دو روز بعد از آخرین بحث ما، روز شنبه آن سرمکانیک که چندین روز با او گفتگو کرده بودم، ناگاه دچار بیماری خارش شدید بدن شد. جهت درمان، او را در بیمارستانی واقع در جاده کرج بستری نمودند و دوستان کمونیست و مشروب‌خوار او مرتب به ملاقاتش می‌رفتند.

در آن زمان، دوستی داشتم که بسیار مؤمن بود. به او گفتم: برویم ملاقات فلانی. پاسخ داد: من نمی‌آیم؛ او کافر است. گفتم: من از این ملاقات، هدف خاصی دارم. می‌دانم که اگر او صد تا جان هم داشته باشد، هرگز از این بیماری جان به سلامت نمی‌برد. بنابراین، می‌خواهم باز هم او را نصیحت کنم و حجت را بر او تمام نمایم. به همین خاطر، دوستم نیز پذیرفت و فردای آن روز به اتفاق یکدیگر به ملاقات او رفتیم. وقتی وارد اتاق شدیم، دیدیم که به‌واسطه خاراندن زیاد، تمام بدنش را زخم و خونی کرده است. وقتی مرا در بین افراد ملاقات‌کننده دید، با لحن خاصی گفت: دوباره آمدی تا نصیحتم کنی؟ گفتم: بله. خنده تمسخرآمیزی کرد و چیزی نگفت. لحظاتی بعد، از پرستار بخش اجازه گرفتم تا بعد از پایان وقت ملاقات، بیست دقیقه‌ای به ما فرصت بدهد که با این مریض به‌طور خصوصی صحبت کنیم. بعد از این‌که آن پرستار خواسته ما را پذیرفت، صبر کردیم تا این‌که زمان ملاقات تمام شد. هنگامی‌که همه رفتند و اتاق خلوت شد و دیگر کسی نزد او نبود، نزدیک او آمدم و گفتم: فلانی! من نمی‌خواهم شما را بترسانم؛ ولی از این مریضی جان سالم به در نمی‌بری و حتماً خواهی مُرد. حداقل به نصیحت من گوش بده و نیمه‌شب که هیچ‌کس اینجا نیست، با همین حال مریضی که داری، توبه کن و از خداوند بخواه که از گناهانت درگذرد. سخن دیگری ندارم و فقط خواستم در خلوت، شما را بیشتر آگاه کنم و این مطلب را به شما گوشزد کنم. او مثل قبل، لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت: باشد.

فردای آن روز، او را به اتاق عمل بردند؛ تشخیص دکترها این بود که خارش بدن او ناشی از فاسد شدن کبد اوست. اما وی در همان جا زیر عمل جراحی از دنیا رفت؛ درحالی‌که 49 سال بیشتر نداشت. سه روز بعد از وفاتش به خواب من آمد. در عالم رؤیا دیدم که از فاصله بیست متری با ندامت و سرافکندگی تمام، دست‌هایش را به سینه گرفته و به سمت من می‌آید. سپس، با دنیایی از غم و اندوه نزد من ایستاد؛ درحالی‌که هیچ حرفی نمی‌زد. به او گفتم: آقای موسوی! الآن که در این عالم هستی و همه چیز برایت مشهود است، آیا سخنانی که در دنیا به تو گفتم، درست بود؟ به نشانه تأیید، سرش را چند مرتبه تکان داد. آنگاه با حالتی آکنده از اندوه و نگرانی شدید، عقب عقب رفت تا این‌که از نظرم ناپدید شد.

play_circle_filled
pause_circle_filled
volume_down
volume_up
volume_off
به اشتراک بگذارید
keyboard_arrow_up
error: