فصل تابستان بود و بیشتر شاگردان این حقیر در تعطیلات به سر میبردند. روزی به من پیشنهاد داده شد که به اتفاق شاگردانم شب را به حرم حضرت امام خمینی(س) مشرف شده و پس از زیارت، در جوار مرقد مطهر امام نشستی روحانی داشته باشیم. من نیز پذیرفتم. به هنگام غروب، وسایل لازم تدارک دیده شد و چون تعداد افراد زیاد بود، قرار شد با یک اتوبوس حرکت کنیم.
گفتنی است، در همسایگی ما خانوادهای زندگی میکردند که در آن موقع، به تأثیر از سخنان دیگران نسبت به این حقیر اندکی بدبینی و کدورت داشتند؛ اما بنده برای اینکه آن کدورتها برطرف شود، به آن خانواده محترم پیشنهاد دادم تا همراه ما به زیارت حرم مطهر امام(س) مشرف گردند؛ ولی اصرار من بینتیجه ماند و از آن زیارت روحانی بینصیب شدند. خانم سمیّه رهنمای منفرد، دختر 10 ساله آن خانواده که شوق و علاقه عجیبی به زیارت حضرت امام(س) داشت، از پدر و مادر خویش خواست تا پیشنهاد مرا بپذیرند؛ اما غبار کدورت قلبی مانع از آن گشت تا به سخنان دختر ترتیب اثر بدهند. پس از مدتی، همگی روانه بهشت زهرا شدیم.
غم و حسرت بر دل دخترک 10 ساله نشست و با حزن و اندوه زیاد، رو به والدین خود کرد و گفت: «حالا که نگذاشتید به همراه آقای قمری بروم، بدانید که امشب شب آخر زندگیام میباشد و من خواهم مرد. مرا در بهشت زهرا نزدیک حرم امام دفن کنید.»
پدر و مادرش این الهام غیبی را به شوخی تلقی کرده و توجهی به آن ننمودند. سپس، تا ساعت 9 شب جلوی در خانهشان را آب و جارو کرد و بعد خطاب به پدر و مادر خویش اظهار داشت: «فردا مهمان زیادی خواهم داشت؛ خودتان را برای پذیرایی از آنها آماده کنید.»
آن شب برای سمیّه شب دیگری بود که در حسرت زیارت امام میسوخت و اشک اشتیاق میریخت. صبحهنگام که پدر و مادرش او را برای نماز صبح صدا زدند، هرگز برنخاست. او به شوق دیدار امام جان باخته و از قفس تن رهیده بود.
فردای آن شب، وقتی ماجرا را شنیدم، بسیار متأثر شدم و به همراه شاگردانم برای عرض تسلیت به خانه دخترک معصوم رفتیم تا تسلّی دل پدر و مادر او باشیم.
سه شب پس از رحلت سمیّه، سحرگاهان که در جایگاه عبادت خویش مشغول عبادت بودم، در عالم مشاهده دیدم که درِ نمازخانهام بهآرامی باز شد. سمیه با لباسی بلند از حریر سفید و چهرهای نورانی و شاد به همراه بویی خوش و دلپذیر و نیز گیسوانی شانهخورده که تا اطراف کمرش را پوشانده بود، وارد شد. پس از ورود، نگاهی به من انداخت و بهعنوان ادب و احترام سری تکان داد. سپس یک قدم به طرفم آمد و از روی تاقچه کوچکی که در سمت راستِ در قرار داشت، تاج بسیار زیبایی را که از مروارید و یاقوت و دیگر زینتآلات درست شده بود، برداشته، بهآرامی روی سرش قرار داد. نگاهی به من انداخت و لحظاتی به همان حالت ایستاده باقی ماند، لبخندی زد و خیلی مؤدب به عقب گام برداشت و از آنجا خارج شد و در را نیز بهآرامی بست.
شب بعد، سمیّه به خواب پدرش آمد. پدر در خواب دید دخترش با یک تبرزین از پنجره اتاق وارد منزلشان شده، آن را به دست او داد و گفت: «پدر جان! این تبر را بگیر و ریشه نفاق را بزن.»
پس از این ماجرای معنوی، شعری هفت بیتی در مورد سمیه که در حقیقت زبان حال خود اوست، سرودم و هماینک نیز این هفت بیت، روی سنگ مزارش، واقع در بهشت زهرا نزدیک حرم امام(س) حک شده است.