خرقه از دست مولانا جلال‌الدین

در سن 44 سالگی، شبی در عالم خواب مشاهده نمودم، در یک آب‌انبار بسیار بزرگ هستم كه رو به قبله بود و بیش از صد پله داشت و ارتفاع هر پله، ده تا پانزده سانتی‌متر بود. در بین این پله‌ها، نزدیك شیر آب‌انبار، جایگاهی مسطح به‌اندازه شش‌ در چهار متر وجود داشت که من در آن به‌تنهایی زندگی می‌کردم؛ جایگاهی به مساحت 24 متر مربع با تاقچه‌ای کوچک و قدیمی در سمت غربی راه‌پله آب‌انبار، به همراه لوازم ساده مورد نیاز. در آنجا من متولی آب‌انبار بودم و مردم بسیاری هر روزه برای بردن آب مورد نیازشان به آنجا مراجعه می‌کردند.

در یک روز شلوغ و پُر رفت‌وآمد، در بین مردم، شخص بلندقامتی سمت راست، از جانب قبله به طرف من می‌آمد. از فاصله هفت متری که به‌سوی این حقیر می‌آمد، او را شناختم. ایشان جناب مولانا جلال‌الدین بود؛ درحالی‌که لباس بلندی که خرقه می‌نامند، بر تن داشت. وقتی به من رسید، با خوش‌رویی و حال و هوایی محبت‌آمیز خرقه را از تن خویش بیرون آورده، به من فرمود: «دست‌هایت را بیاور بالا.» من دستانم را بردم بالا، و ایشان آن خرقه را که از تن خود در آورده بود، بر تن این حقیر نمود؛ خرقه‌ای بزرگ که بر تن من سنگینی می‌کرد و روی پاهایم را پوشانده بود. سپس نگاهی پُر‌معنا به من کرد و با لبخند پُر از رضایت و محبت فرمود: «مبارکت باد!» آنگاه درحالی‌که تبسمی بر لبانشان جاری بود، از من خداحافظی كرد و از همان راهی که آمده بود، از پله‌های آب‌انبار بالا رفت تا آنکه از دیدگانم محو شد.

play_circle_filled
pause_circle_filled
volume_down
volume_up
volume_off
به اشتراک بگذارید
keyboard_arrow_up
error: