با عمل خودت نشان بده

یكی از شب‌های دوشنبه اوایل سال 1366، در منزل یكی از نزدیكان حضرت آقا، جلسه برقرار بود. آن شب از شیخ محی‌الدین سخن به میان آمد. من هرچه می‌گفتم، از دیدگاه خودم می‌گفتم؛ ولی دیگران فقط به ارائه كلام آقا می‌پرداختند. همین امر باعث شد كه ایشان نسبت به من بدبین شوند و تصور کنند که بنده به آقا، عشق و ارادتی ندارم؛ درحالی‌که من اصلاً خودم را نمی‌دیدم و احساس می‌کردم هرچه می‌گویم، فقط آقاست كه از زبانم سخن می‌گوید.

این قضیه گذشت تا اینکه شب چهارشنبه همان هفته همراه با پنج شش نفر از دوستان، در جلسه‌ای، منزل یكی دیگر از شاگردان نزدیک آقا، واقع در پیشوای ورامین شركت نمودیم. پس از چند لحظه، فهمیدم كه فضای آن جلسه نسبت به ما، یك فضای منفی است و بالأخص به من با دید دیگری نگاه می‌كنند. در صورتی كه من در مقابل آنان، خودم را هیچ می‌دیدم و به خاطر آقا و احترام به مرام و مسلك ایشان، بی‌نهایت نسبت به نزدیكان آقا ادب و احترام را رعایت می‌کردم.

به ناگاه مهیای نماز شدند و من نیز مُهر را برداشتم و خودم را به صف نماز جماعت رساندم. در این اثنا، بزرگواری که مسئول آن جلسه بود، با صدای بلند فرمود: «برادران باید اتحاد خودشان را حفظ كنند؛ چون میان ما منافق آمده و اینكه ما چیزی به او نمی‌گوییم، به‌واسطه ولایت است؛ وگرنه ولایت پدر آن كس را درمی‌آورد كه بخواهد بین ما نفاق ایجاد كند.» وقتی آن بزرگوار سخن می‌گفت، من مؤدب و آرام با چهره‌ای گشاده سرم را پایین انداختم و در اندیشه سخن ایشان بودم که مگر کجا از خود نفاق نشان داده‌ام! البته باید بگویم كه من تا روز قیامت مدیون آن بزرگوار هستم و همواره او را دعا نموده و برایش صلوات می‌فرستم؛ چرا كه ایشان واسطه شرفیابی من به حضور آقا گردید.

آن شب چهارشنبه، خیلی به من سخت گذشت و تا شب جمعه كه می‌بایست در دار‌الذكر حاضر شده و از سخنرانی آقا استفاده می‌بردم، پیوسته مراقب خویش بودم كه حال و هوای شیطانی در من به وجود نیاید و منجر به بدحالی و تنفرم نسبت به آن بزرگوار نشود.

شب جمعه در راه دارالذكر، به چند تن از دوستان گفتم: متوجه باشید كه امشب اتفاق عجیبی می‌افتد.

از قضا آن شب جمعه، شب ذكر هم بود و همه باید با لباس‌های مخصوص و چهل‌تار (نوعی دستار مشكی رنگ) در جلسه حاضر می‌شدیم. از آنجا كه رسم بر آن بود كه چهل‌تار را معمولاً یك بزرگوار تبرك نموده و به كمر شخص می‌بست، من در نظر داشتم تا این كار را همان بزرگی برایم انجام دهد كه شب چهارشنبه مرا منافق خوانده بود.

لحظاتی قبل از شروع مراسم سخنرانی و ذکر، ایشان را دیدم كه رفتند بر سر مزار یكی از اولیایی كه من همان‌جا به ولایت مُشرّف شده بودم. با احترام فراوان و چهره‌ای شادمان كه گویی هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده، به خدمت‌شان رسیدم، سلام و عرض ادب نموده و گفتم: «آقاجان! آمده‌ام كه لطف نموده و چهل‌تار مرا تبرك نمایید و به كمرم ببندید.» ایشان در آن لحظه، از صبوری و چهره گشاده و رفتار مؤدبانه من، بسیار شرمنده و مضطرب شد و پس از دعا و صلوات، با اضطراب و لرزش دستان، چهل‌تار را به كمر حقیر بسته و فرمودند: «زودتر برویم. الآن وقت سخنرانی آقاست.»

بنابراین، به سالن سخنرانی رفتیم و لحظاتی بعد آقا با چهره‌ای برافروخته و خشمگین كه تا آن موقع ایشان را هیچگاه چنین ناراحت ندیده بودم، به بالای منبر تشریف بردند و پس از حمد و ثنای الهی و صلوات به حضرات معصومین و اولیاءالله، با كلامی بسیار تند فرمودند: «شما هیچ‌كدامتان لیاقت جلسه‌داری ندارید. تمام جلسات تهران، شهر ری و ورامین تا شش ماه باید تعطیل شود. هیچكس حق برگزاری جلسه ندارد.» سپس، با ناراحتی سخنرانی كوتاه و پرمعنایی ایراد نمودند كه بیشتر به آن جلسه شب چهارشنبه ورامین مربوط می‌شد.

یكی دو هفته از آن جریان گذشت. شبی در خواب آقا را دیدم كه در صحن دارالذکر، در جایگاه مخصوص خودشان نشسته‌اند. من داشتم از نزدیك ایشان می‌گذشتم كه با اشاره به من فرمودند: «بیا عزیزم! مگر چه شده؟» گفتم: «آقاجان! شما خودتان بهتر می‌دانید كه من هرچه باشم، منافق نیستم.» و آقا مرا در آغوش خود گرفتند و با جمله پُرمعنایی جواب دادند كه: «اینكه ناراحتی ندارد. با عمل خودت به آن‌ها نشان بده.»

پس از چندی، سالگرد تولد آقا پیش آمد و توفیقی شد که من با ترسیم تابلوی نقاشی از چهره ایشان و همچنین مادر بزرگوارشان، صداقت و ارادتم را در عمل نشان بدهم. در نتیجه، حضرت آقا جلوی چشمان همگان مرا در آغوش گرفت و مدام می‌بوسید؛ در آن لحظه، همه بزرگان جلسه، مؤدب ایستاده بودند و به آقا نگاه می‌کردند و گریه و حال و هوای روحانی، تمام فضای دار‌الذكر را فراگرفته بود.

play_circle_filled
pause_circle_filled
volume_down
volume_up
volume_off
به اشتراک بگذارید
keyboard_arrow_up
error: