آخرین دیدار و ارشاد

در سال 1366، به‌طور مرتب هر شب جمعه به دار‌الذكر می‌رفتم و از محضر استاد بزرگوار و معنوی‌ام و بيانات و جمال زيبای ایشان بهره‌مند می‌شدم. يكي از روزهای پنج‌شنبه آن سال، پدرم و همسرش، مهمانم بودند. به همین جهت، قصد نداشتم آن شب جمعه را به دار‌الذكر بروم. آن روز، پس از به جا آوردن نماز ظهر و عصر در نمازخانه‌ام، هنگام بيرون آمدن از درِ زيرزمين، از پشت سرم ندايی بلند شنيدم كه ‌گفت: «امشب، همه سالكان بايد در دار‌الذكر حاضر باشند.» با شنيدن اين صدا، متوجه شدم كه امشب رفتن به آنجا حتماً لازم است. از قضا عصر همان روز، یکی از دوستانم که راننده مینی‌بوس بود، به من گفت: «ما قصد داریم به دارالذکر برویم. اگر شما هم می‌خواهید، با ما بیایید.» من نيز فرصت را غنيمت شمرده و همراه با پدرم، خانواده و ديگر دوستان، با ایشان حرکت کردیم.

آن شب در فضای دار‌الذكر، غم و اندوه خاصی حاکم بود و بر خلاف معمول كه بيانات و گفته‌های آقا سرشار از شادمانی بود، سخنان آن شب آقا توأم بود با اشك و همراه با گلايه از ناشكری و ناسپاسی بعضی از ما سالكان. نمی‌دانم چه بگويم و چگونه آن فضا را ترسيم نمايم. همه حاضران، مات و مبهوت و با چشمانی گریان، به آقا توجه داشتند. از صحبت‌های آقا چنين بر می‌آمد كه ايشان در حال وداع با ما هستند. هيچ‌كس نمی‌دانست چه حوادث غمناكی اتفاق خواهد افتاد. در هر صورت، آن شب با تمام حال و هوای سوزناكش گذشت و بعد از اتمام مراسم، دار‌الذكر را ترك كرديم و در واقع، براي هميشه از آنجا رفتيم و پس از آن شبِ به یاد ماندنی، دیگر شب جمعه‌ای پیش نيامد كه ما دوباره بتوانيم در آن مكان مقدس، چهره منور آقايمان را زيارت کنيم و از بیاناتشان فیض ببریم.

بعدها متوجه شدم، آن ندا که فرمود: «امشب، همه سالكان بايد در دار‌الذكر حاضر باشند»، ندای سَرور و هادی‌مان، آقا بود براي وداع و خداحافظی و سفر به سوی ملأ اعلا، عالم لاهوت.

play_circle_filled
pause_circle_filled
volume_down
volume_up
volume_off
به اشتراک بگذارید
keyboard_arrow_up
error: