در اوایل سال 1358، یک کتابچه شعر کوچک که فقط حدود چهل پنجاه بیت از اشعار شمس تبریزی و جناب مولوی در آن وجود داشت، به دستم رسید و من هم شروع به مطالعه آن نمودم. با وجود اینکه آشنایی زیادی نسبت به عشق و عرفان نداشتم، اما هنوز زمانی از خواندن شعرها نگذشته بود که طوفانی از عشق در من ایجاد شد.
در آن کتاب، نام بسیاری از کتب شعرا و عرفای بزرگ آمده بود که من بیش از 21 عنوان از آنها را مانند: شرح گلشن راز شبستری، مثنوی معنوی مولانا، کلیات سنایی و چند کتاب از عطار نیشابوری را يادداشت كردم تا آنها را از بازار خریداری کنم. پس از مدتی، مقداری پول تهیه کردم و برای خرید آنها به بازار رفتم. در بازار خیلی از کتابفروشیها به من پیشنهاد میدادند که آن کتابها را نخرم و یا برخی هم از روی دلسوزی مرا نصیحت میکردند تا از خرید آن کتابها منصرف شوم؛ اما هرچه آنان در این باره، آیه یأس میخواندند، ذوق و شوق من برای خرید آن کتابها بیشتر میشد.
بالأخره کتابها را به هر نحوی که بود، در کتابفروشیها پیدا کرده، خریدم و آنها را بر دوش گرفته و به خانه آوردم. بهجهت ذوق و شوق فراوانی که به آن کتابها داشتم، سردرگم شده بودم و نمیدانستم کدامیک را اوّل مطالعه نمایم؛ تا اینکه بعد از ظهر روز بعد، در خواب، جوانی خوشسیما و نورانی را دیدم که نزد من آمد و دست مرا با محبت گرفت و كنار كتابخانه شخصیام آورد و كتاب شرح گلشن راز شبستری را از كتابخانه برداشته و به من داد و توصيه نمود كه «اين كتاب را بيشتر بخوان.» لحظاتی در فكر و انديشه سفارش ايشان بودم كه از آن رؤيا بيدار شدم. بعدها متوجه شدم، آنچه در قلب من میگذرد و میخواهم، در این کتاب است.