سال 1367، یکی از سحرگاهان در نمازخانهام مشاهده نمودم که میان صحن مطهّر دارالذکر کنار حوض آب ایستادهام و عده بسیاری از سالکان در اطراف من به رفتوآمد مشغولاند. این حقیر درحالیکه به آسمان سمت گنبد آرامگاه آن اولیای خدا مینگریستم، ناگهان دیدم در مقابلم آقا و مولای بزرگوارم، رو بهسوی قبله بر فراز بام مقبره آن ولیّ خدا ایستاده و در حالت جذبهای معنوی چشم بر آسمان دوخته و آنچنان، سیمای منوّرش منقلب و خوفناک است که تمامی اطرافیانم با ترس و وحشتی وصفناپذیر به هر سو میگریختند و من که در کنار حوض آب، کنار درختها ایستاده بودم و به اطرافم نگاه میکردم و فرصت فرار نداشتم، متحیر و مبهوت، از شدت خوف به خود میلرزیدم. در آن لحظه، احساس مینمودم که باید در همانجا کنار حوض آب بمانم.
در همین اثنا، به یکباره مشاهده نمودم که آقا و سرور بزرگوارم با شكوه و هیبتی عارفانه، دستان خود را آهسته از زیر عبای مبارکش که وزش بادی تند آن را به حرکت درآورده بود، خارج ساخت و با فریاد رسا و کشیده «یا علی»، آن را به جانب آسمان بلند نمود و با این ندای سوزناک که از ضمیر مطهّرشان برمیآمد، چنان آتشی از کف آن صحن پاک و مقدس جوشیدن گرفت که شعلههای بیدود و منوّرش تا دهها متر به آسمان زبانه میکشید و این حقیر که با خوف و خشیتی بسیار توأم با عشق و بدون هیچگونه ارادهای از خود و با حالتی فناگونه نظارهگر این واقعه عظیم بودم، خود را در میان توده انبوهی از آتش درخشنده یافتم و پس از لحظاتی که زبانههای آتش کمکم فرو نشست، دیدم بهواسطه شدت حرارت شعلهها، تمام وجودم از سر تا پا بهصورت ذوبشده در آمده و جرقههای آتش از وجودِ گداختهام به اطراف میجهید.
مدت کوتاهی پس از خاموش شدن آتش، مشاهده کردم مانند نیازمندی که سرش را به طرف چپ متمایل نموده، قسمتی از سمت چپ گردنم به شانهام چسبیده است. آنگاه با همان وضعیت به اطراف نگاه کردم و دیدم سه نفر از نزدیکان و مقرّبان آقا درحالیکه به من مینگریستند، به دیوار دارالذکر تکیه دادهاند تا آتش به آنها سرایت نكند؛ آتشی كه فقط در محدوده من از زمین فوران نموده بود. سپس، با اشاره یکی از آن مقرّبانِ استاد معنویام که در کنار دیوار صحن رو بهسوی مشرق ایستاده و ناظر این صحنه بود، جلو رفتم و ایشان آب شفابخش دهانش را برگردنم مالید تا اینکه سلامتی کامل خود را بهدست آورده و سرم را بالا گرفتم. آنگاه خیلی شادمان به من رو نمود و با تبسمی عارفانه فرمود: «حالا شما هم میتوانید شعار دهید.» بعد با دستان مبارکشان به بیرون دارالذکر اشاره کردند. من نیز با همان حال و هوایی که نمیتوانم آن را توصیف کنم، سریع به بیرون دارالذکر آمدم و در ماشینی که بدون سقف بود، سوار شدم و به اتفاق دو سه نفر دیگر، شروع به شعار دادن نمودیم. در همین اثنا بود که از این واقعه بسیار عظیم به خود آمدم.